۳

آخرین دلنوشته یک سرباز اردو

موسی خان صدر افضلی
جمعه ۲ میزان ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۰۴
من ساعتها است که در بلاتکلیفی بزرگی به سر می برم، نمی توانم تصمیم بگیرم و این آخرین وسیله ارتباطی من و شما بود که پس از اتمام کریدت و شارژ برقی ام، من می مانم و تنهایی و وضع موجود غریبی ام. بدرود وطنم! بدرود هم وطنم! بدرود فرمانده ام! بدرود مادرم!
آخرین دلنوشته یک سرباز اردو

من یک سرباز اردو هستم و پسوند ملی در کارت هویت ام درج شده است. مدتهاست که با نان خشک و آب غیرصحی در سخت ترین شرایط زندگی از خاک و وطن و مردمم دفاع کرده ام. بارها شاهد بخون کشیده شدن برادرم، هموطنم، همسنگرم و هم مسلکم بوده ام. همسنگران بخون کشیده شده ام مثل خودم آرزوهایی به دل داشتند که هیچگاهی برآورده نشد. (رضا) هم مسلک و هم دیاری ما نیز نارسیده به آرزوهایش پرپر شد. او از مادر پیرش که مریض نیز بود قصه هایی میکرد و برادر یتیم اش که گویا به کفش های مردم رنگ میزد.
او چندماهی می شد که معاشخور دولت شده بود و انگار به روزگار بهتری دست یافته بود. او برای خانواده چهار نفری اش برای اولین بار در زندگی اش تحفه هایی گرفته بود. میگفت این بار با دستان پر به خانه بر میگردم و اگر به دفاع از وطنم ادامه دهم ضمن خدمت به وطن دیگر شاهد درد و رنج بی پولی نخواهیم بود. او میگفت آرزوی داشتن یک لباس نو در خانواده ما تبدیل به حسرتی شده که گویا ما هرگز صاحب لباس نو نخواهیم شد.
او همین چندی قبل با تمام کردن آخرین مرمی نجات اش و نرسیدن کمک در سنگرش تکه تکه شد و جسدش را طعمه آتش نمودند.
او تحفه هایش که همه چیزش بود و مایه ی دلخوشی خانواده اش هم اینک از میان خاکهای خون آلود سنگر دفاعی اش یافت شد و دوباره خاطره ی آن رفیق شفیق ام را تازه کرد.
او ساعتها در انتظار کمک وعده شده ی قوماندان درغگو اش نشست و تا آخرین لحظه ی زندگی اش امیدش را از دست نداد. او برای چندمین بار صدای هلیکوپتر نجات را شنید که در نزدیکی سنگرش رسیده اما هیچگاهی این وسیله نجات، به نجات او نیامد.
او در سنگر کنده پشت مورد تهاجم دشمن قرار گرفت و به امید پشتیبانی مرکز فرماندهی اش به روی دشمن آتش گشود و حتی آخرین مرمی اش را نیز در دفاع از سنگرش دریغ نکرد. اوه! نه در کنده پشت نبود فکر کنم در جلریز بود و یکی از همراهان مامد سیاه. به هرحال آخرین تماسش را یادم هست او در اوج درگیری بود که با من تماس گرفت؛ درست زمانی که از رسیدن نه بلکه از آمدن کمک نا امید شده بود خواستم برایش دلداری دهم و به رسیدن کمک امیدوارش کنم اما فایده ای نداشت؛ او به این واقعیت رسیده بود که فرمانده اش او را به بازی گرفته و به دم مرگ میفرستد. او حرفی را که زد از ته دلش بود ( نه رفیق از کمک خبری نیست) حق با او بود فرمانده اش پول خوبی را در قبال خون او به جیب اش زده بود. او حتی با این اوضاع برای لحظه ای هم به فکر تسلیم شدن نیفتاد و معامله و پیوستن به دشمن اش را خیانت نابخشودنی به حساب می آورد.
هنگامی که بوجی خون چکان و نیمه پرشده از گوشت های کوفته شده و استخوانهای ساییده شده اش را همراه با بوت های خونین و بلوز شکاف شکاف نصواری رنگ اش به عنوان تمام یادگاری اش به مادر قد خمیده اش که برای چندمین بار از بیهوشی برآمده بود تسلیم نمودیم، به شدت شرمنده شده بودم و اظهار تأسف میکردم و باز هم با خودم میگفتم که چه فایده.
اما اینک من نیز در وضعیت مشابهی قرار گرفته ام سالها با نان خشک و هزاران مشقت و بدبختی ساخته ام و به امید آبادانی کشورم تفنگ به دوش کشیده ام و از فرمانده ام محافظت کرده ام و تا آخرین توان کوشیده ام سپری از نوع فولادین برای فرمانده ام باشم. این اولین باری است که من خودم همان محافظ همیشگی فرمانده ام اینک محتاج فرمانده ام شده ام و توقع دارم برای یک بار هم که شده او از من محافظت کند و نگذارد که دشمنانم بدنم را در بین سنگرم تکه تکه کنند و به آتشم کشند.
بارها به او تماس گرفته ام و خواستار کمک شده ام. او از رسیدن کمک خبر می دهد و مرا به ادامه جنگ میخواند اما دوازده ساعت است که از کمک خبری نیست که نیست.
حال!
هموطن من!
اگر تو من بودی و سرباز، اگر تو من بودی و سالها تفنگ داشته ات بردوش، اگر تو من بودی و سالها بهترین غذایت برنج خشک؛ و لوکس ترین لباست دریشی رنگ باخته و آفتاب سوزانده ی اردو، اگر تو من بودی و بزرگترین آرزویت زنده ماندن و خدمت به وطن و مهمترین شخص چشم براهت مادر پیر و یگانه ی زندگی ات، اگر تو من بودی و خانه ای می داشتی از جنس سنگر و فرماندهی از جنس دروغگویان و معامله گران زندگی ات؛ اگر تو من بودی و هر دم صدای خشن دشمنانت را می شنیدی که فریاد میزدند (کافر! تسلیم شو دیگر فایده ی نداره کمکی در کار نیست) اگر تو من بودی و با احساس غریبی و تنهایی و اینکه چقدر مظلومی و ساده لوح. و خلاصه اگر تو به تمام معنی، من بودی چه میکردی؟ آیا به پیشنهاد تسلیم شدن به دشمنت و خریدن زندگی ات فکر نمی کردی؟ آیا به رها کردن سنگر نمی اندیشیدی؟
من ساعتها است که در بلاتکلیفی بزرگی به سر می برم، نمی توانم تصمیم بگیرم و این آخرین وسیله ارتباطی من و شما بود که پس از اتمام کریدت و شارژ برقی ام، من می مانم و تنهایی و وضع موجود غریبی ام.
بدرود وطنم! بدرود هم وطنم! بدرود فرمانده ام! بدرود مادرم!
موسی خان صدر افضلی- ارسالی به خبرگزاری جمهور
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *


ذبیح الله نصرت
سلام به شهامت همچوقهرمانان وطن.
چپ مبین ای مدعی براین کوهسارما
که زیرهرقله اش یک پلنگ خوابیده است
پربازدیدترین