۰

معاهده جبل‌السراج چرا شکست؟

سه شنبه ۱۹ سنبله ۱۳۹۲ ساعت ۱۳:۱۰
56
در سالروز شهادت قهرمان ملی کشور شهید احمدشاه مسعود قرار داریم. شهید احمدشاه مسعود یکی از چهره‌های جهادی این کشور بود که نقش بسیار مهمی در مبارزه علیه اشغالگری ارتش سرخ و تروریزم بین‌المللی داشت. در حالی که همه ساله دولت و مردم افغانستان از سالروز شهادت این بزرگ‌مرد تاریخ کشور بزرگداشت می‌کنند، اما برخی مخالفان وی، مسعود بزرگ را متهم به نقض معاهده‌ جبل‌السراج نموده و عامل اصلی جنگ‌های داخلی می‌خوانند.
معاهده‌ جبل‌السراج، عبارت از معاهده ا‌ی می‌باشد که چندی پیش از فروپاشی رژیم کمونیستی دکتر نجیب‌الله میان شهید احمدشاه مسعود، شهید عبدالعلی مزاری و جنرال دوستم منعقد شده بود. گفته می‌شود این معاهده در چارچوب نظریه‌ ای صورت گرفته بود که از آن به نام نظریة «ستم ملی» یاد می‌شود.
نظریه «ستم ملی» عبارت از نظریه ‌‌ای است که اقوامِ این سرزمین را به دو دسته ( اقوام ستم‌گر و ستم‌دیده) تقسیم نموده و پشتون‌ها را قوم ستم‌گر و اقوام غیرپشتون را مظلوم و ستمدیده می‌خواند. گفته می‌شود این نظریه، برای بار نخست، توسطِ طاهر بدخشی مطرح شد. طاهر بدخشی را مردم اگر چه به عنوان یکی از بنیان‌گذاران حزب دموکراتیک خلق می‌دانند، اما من ترجیح می‌دهم که او را به عنوان تئوریسن نظریه «ستم ملی» بخوانم.
در میان بنیان‌گذاران حزب دموکراتیک خلق افغانستان، طاهر بدخشی تنها کسی بود که در کنار طرح مسئله استثمار طبقاتی در این سرزمین، از ستم‌های ملیتی نیز صحبت می‌کرد و خواهانِ حل عادلانه مسائل ملی در کشور بود.
راهکاری را که این نظریه برای حل عادلانة مساله ملی در افغانستان پیشنهاد می‌کند، «همگرایی ملیت‌های مظلوم» است. بر اساس این راهکار، از ملیت‌های مظلوم کشور خواسته می‌شود که متحدانه علیه جریان ستمگر رزمیده و سنگر بگیرند. معاهده جبل‌السراج در حقیقت تجسم عینی این تئوری بود. امضاکنندگان این معاهده که همه از اقوام غیرپشتونی کشور بودند در آن‌جا گردهم آمده بودند تا به مظلومیت ملیت‌های غیرپشتونی پایان بخشند.
همگرایی برای حذف
در حالی که مخالفان شهید احمدشاه مسعود، علت نقض این معاهده را خودخواهی‌ها، افزون‌طلبی‌ها و تمامیت‌خواهی‌های مسعود می‌دانند، اما من بدین عقیده‌ ام که دلیل نقض آن معاهده توسط احمدشاه مسعود، راهکار حذف‌گرایانه ‌ای بود که بر اساس آن این معاهده صورت گرفته بود: راهکار همگرایی ملیت‌های مظلوم.
باید اعتراف کرد که راهکار همگرایی اقوام مظلوم، یک راهکار حذفی بوده و عملاً در تقابل با پشتون‌ها تعریف گردیده است. کسانی که از همگرایی اقوام مظلوم در برابر پشتون‌ها سخن می‌گویند، در حقیقت پشتون‌ها را ستم‌گر معرفی نموده و خواهانِ طرد آن‌ها می‌باشند. همگرایی اقوام مظلوم، یعنی اتحادِ آن‌ها در برابر پشتون‌ها.
این در حالی است که  تفکر مسعود، تفکر آزادی‌خواهانه و عدالت‌طلبانه بود. او همان‌گونه‌ که مخالف فاشیسم بود، دیدگاه‌هایی را که خواستار حذف پشتون‌ها بود، نیز نمی‌پذیرفت. می‌گویند باری شهید مزاری پیشنهاد کرده بود که شما رییس جمهور باشید و من معاون و جنرال دوستم وزیر دفاع. مسعود در پاسخش می‌گوید: پشتون‌ها را چطور کنیم؟ او می‌گوید: 200 سال آن‌ها حکومت کردند و از ما نپرسیدند، حال ما نمی‌پرسیم. مسعود این دیدگاه را نپذیرفته و همان بود که آن‌ها شورای هماهنگی را ایجاد کردند و جنگ آغاز شد.
من فکر می‌کنم که در این خصوص احمدشاه مسعود، راه درستی را برگزیده بود.
 امروزه بن‌بستی که در گفتگوها میان اقوام غیرپشتون و پشتون دیده می‌شود، همه ‌اش از تبعات این دیدگاه‌های حذف‌گرایانه است. تئوری همگرایی اقوام مظلوم، فضای گفتگو میان اقوام سم‌آلود نموده است.
کم‌ترین پیامدی که این نظریه ( همگرایی اقوام مظلوم) برای مردم افغانستان داشته است، همانا ایجاد یک نوع فضای غیرپشتون‌هراسی در میان پشتون‌ها می ‌باشد. عده ای از بزرگان پشتون‌ احساس کرده اند که اتحاد این اقوام، دقیقاً علیه منافع آنان طراحی گردیده و به همین دلیل، برای شان دغدغه زوال مطرح گردیده است. دغدغه زوال، امروزه در میان عده ای از روشنفکران پشتون بسیار جدی می‌باشد. آن‌ها فکر می‌کنند که اقوام غیرپشتونی در صدد راه‌ اندازی توطئه علیه آنان بوده و عزم نابودی هویت و فرهنگ آنان را دارند. بنابراین، باید گفت آن‌چه که آنان را به ستیزه علیه فرهنگ و هویت سایر اقوام وا داشته است، هراس آن‌ها از نابودی می ‌باشد. شما اگر دقیق ‌تر نگاه کنید کسانی که پرچم‌دار مبارزه علیه هویت ‌های غیرپشتونی اند، در عین حال، کسانی هستند که از «زوال پشتون ‌ها» نیز صحبت می‌کنند. این دسته آدم ‌ها احساس می‌کنند در عصری که قدرت بلامنازع پشتون‌ها رو به زوال نهاده و قانون اساسی کشور مشارکت همه‌ اقوام را در قدرت تضمین نموده است، اگر جلو رشد هویت و فرهنگ پارسی گرفته نشود، نسل‌های آینده آن‌ها نیز فارسی ‌زبان گردیده و حیات قومی و قبیله ‌ای شان پایان می ‌یابد. شما اگر مقاله‌ «زوال پشتون‌ها در افغانستان» نوشته‌ انورالحق احدی را بخوانید خواهید دید که این نگرانی چگونه در آن بازتاب یافته است.
گذار از همگرایی اقوام مظلوم
تئوری همگرایی اقوام در کنار آن‌که حساسیت عده ای از پشتون ‌ها را برانگیخته و به دغدغه زوال در میان آن‌ها دامن زده و در گفتگو با آن‌ها را بسته است، تئوری غیراخلاقی و غیردموکراتیک نیز می‌باشد.
به نظر بنده همان اندازه ‌ای که شئونیسم و برتری‌خواهی قومی یک امرِ ناپسندیده و غیردموکراتیک است، به همان اندازه ترویجِ فرهنگِ نفرت و دشمنی نیز غیرمعقول می‌باشد. کسانی که تلاش می‌کنند تا قوم و ملتی را دشمن خوانده و ملتِ هماره ستم‌گر بنامند، در حقیقت اهدافِ غیردموکراتیک داشته و به دنبالِ تربیه و پرورشِ انسان‌های شورشی و برده می‌باشد. این انسان‌ها با وجودِ آن‌که دم از دموکراسی می‌زنند یکی از دشمنانِ دوآتشه مردم‌سالاری بوده و به دنبالِ تحکیمِ توتالیتاریسم می‌باشند. برتراند راسل در موردِ شرایط روان‌شناختی دموکراسی می‌گوید: اگر بخواهیم این نظام قابل اجرا باشد، مردم‌مان  باید تا آن‌جا که ممکن است هم از نفرت و ویران‌گری بری باشند و هم از ترس و زبونی. او می‌گوید در دموکراسی هیچ مردی یا زنی نباید برده یا شورشی باشد، بلکه باید شهروند باشد، یعنی فردی باشد که هم خود سهم معینی – نه بیش‌تر – از طرز تفکرِ حکومتی دارد و هم حقِ این سهم را برای دیگران قایل است. جایی که دموکراسی وجود نداشته باشد، طرزِ تفکرِ حکومتی به معنای رابطة ارباب و نوکر خواهد بود؛ اما هر جا دموکراسی باشد، این طرز تفکر یعنی همکاری بر پایة برابری که لازمة آن بیان عقیدة شخصی است تا حد معینی، نه بیش‌تر. او بدین عقیده‌است در سرزمینی که فعالانِ سیاسی و فرهنگی به دشمن‌تراشی و ترویجِ این ذهنیت می‌پردازند، مردم، بیش‌تر، در سایة ترس و هراس زندگی نموده و در نفرت از دشمنانِ موهوم به سر می‌برند. هراس از دشمنان موهوم باعث می‌گردد که آن‌ها کورکورانه به دنبال رهبری بیفتند که در غالب موارد از اعتمادِ آن‌ها سوءاستفاده نموده و به ایجاد حکومت مطلقه می‌پردازند. راسل، بدین عقیده است که برای برقرارماندنِ دموکراسی ما باید از ایجادِ شرایطی که هیجانِ عمومی را به بار می‌آورد پرهیز کنیم و هم چنان مردم را چنان آموزش دهیم که برای این گونه هیجانات کم‌تر آمادگی داشته باشند و بیش‌تر با روحیة شکاکیت بزرگ شوند. لِشک کولاکوفسکی، فیسلوف لهستانی، در مقاله ‌ای که زیر نامِ «درباب دشمن و دوست» نگاشته است نیز دشمن‌تراشی را از ضروریاتِ نظام‌های استبدادی دانسته و مخالف دموکراسی می‌خواند. او می‌نویسد: «وجودِ دشمن در شکل‌گیری هویتِ قبیله ‌ای سودمند است اما ضروری نیست. حال آن‌که برای اشکال گوناگون استبداد جداً ضرورت می‌باشد. هر قدر رژیم یادولتی بیش‌تر در صدد تسلط بر مردم و اعمالِ قدرت بر آنان باشد، به همان نسبت بیش‌تر نیازمندِ دشمنی است که قصدِ نابودی او را دارد». اگر از مباحثِ تئوریک بگذریم، واقعیت‌های عینی چند سده پسین نیز این حرف را تأیید می‌کند. تجربه ثابت ساخته است در هر سرزمینی که رژیم‌های توتالیتر و خودکامه فرمانروایی داشته، نیاز به دشمن‌تراشی بیش‌تر محسوس بوده است. به گونة نمونه؛ رژیم هیتلری همواره تلاش می‌کرد تا یهودیان، بلشویک‌ها، ثروت‌مندان، اشراف، منفی‌بافان و امپریالیست‌های بریتانیایی و فرانسوی را و رژیم کمونیستی، تروتسکیست‌ها، کولاک‌ها، راست‌گرایان، خراب‌کاران در صنایع، و نیز یهودیان و امپریالیست‌ها و جاسوسانِ داخلی و ملی‌گرایانِ اوکراینی یا تاتار را دشمن معرفی می‌کردند. فریدریش فون هایک نیز دشمن‌تراشی را یکی از ابزارهای خودکامه‌گان و مستبدان برای رسیدن به قدرت می‌داند. او می‌گوید که یکی از قوانین بر سرشت آدمی این است که آدمیان بیش‌تر به برنامه‌های منفی موافقت نشان می‌دهند تا برنامه‌های مثبت. او می‌گوید یکی از این برنامه‌های منفی، دشمن‌تراشی است. مستبدان و فرومایگان برای رسیدن به قدرت، به این نیازهای روان‌شناختی انسان‌ها متوسل گردیده و از این طریق، دشمن‌تراشی می‌کنند.
بنابراین، من پیشنهاد می‌کنم: بیایید به جای صحبت از اقوام مظلوم، از کلیت ستمدیدگان صحبت کنیم و به جای اتحاد اقوام مظلوم، از هم‌پذیری همه اقوام صحبت نماییم. راهکار قبلی حذف‌گرایانه بود. بیایید به دنبالِ راهکاری همپذیرانه باشیم.
عبدالشهید ثاقب- خبرگزاری جمهور

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *


شمس
India
چیزی که نویشته کردی همه اش دور از واقعیت بود فقط جز اضافه گویی و دروغ چیزی نخواندم.
پربازدیدترین