من از روستای ولیانِ شهرستان خنجان هستم. ۱۲ سال پیش، دهکده ام رنگ و هوای دیگری داشت: روابط خویشاوندی خیلی محکم و صمیمی بود. خانوادههای بزرگی وجود داشت که پسران و دختران کاکا، همه در زیر چتر یکخانه زندگی میکردند و در یک سفره، غذا میخوردند. کلانسالان بینهایت موردِ احترام بود. موی سفید و ملای قریه، حتا در جنجالهای خانوادگی مردم دخالت میکردند. فیصلة آنها، برگشتناپذیر بود. قبیلة ما دوست و دشمنِ واحد داشت. دوستی و دشمنی با یکی از اهالی روستا، دوستی و دشمنی با همة روستا تلقی میگردید. خوشی و غمِ مردم واحد بود، همه در شادی و اندوهِ یکدیگر شریک بودند. ۱۲ سال پیش، وقتی در خانوادهای بساط سوگواری پهن میبود، هیچکسی حق نداشت به تفریح و سرگرمی بپردازد و جشنِ عروسی فزرندانِشان را برگزار کند. هرگونه بزرگداشت از یک مناسبتِ خوشی، باید به اجازة خانوادة متوفا صورت میگرفت. والیبال، بازی محبوبِ اعضای روستا بود. وقتی یکی از اهالی روستا وفات میکرد، اجازه نداشتیم که تا سه روز والیبال کنیم. باسوادانِ روستایما، ملاهای آن بودند. ملاها گاهی نقشِ پزشکِ روستا را نیز بازی میکردند و مردم، به خاطرِ علاجِ بیماریهای شان، نزد آنها مراجعه مینمودند. بیماریهایی که در آن زمان بسیار شایع بود، جنزدگی و دیوزدگی و چیزی به نامِ «صبیان» بود. داستانهای جن و پری بسیار مروج بود و هرکسی یکدنیا خاطره از مواجههاش با جنیات در کوچهها و پسکوچههای روستا داشت. خانوادة ما ادعا میکرد که پدربزرگشان طی یکنبرد تن به تن، هیکلِ بزرگِ جنیات را که «المستی» مینامیدند گرفته و به همین دلیل، ما را از شرِ ضرررسانی آنها ابداً رهانیده است. دنیای روستای ما، دنیای افسونزده بود، هرگونه بیماری به یک بیاحترامی به مقدسات تلقی میگردید. یکی از اعضای روستایما، باری به سوی پیری که گفته میشد، اهل کرامت است، شلیک نموده و متعاقبِ آن به بیماریای خطرناکی دچار گردیده بود. این مرد، به قولِ خودش، تا زمانی که از وی پوزش نخواست و راضیاش نساخت، بهبود نیافت.
در روستای ما چند زیارتی وجود داشت که میگفتند همه ساله، توپ شلیک میکنند و بلاها و آفات را از قریه دور میسازند. فاصلههای اجتماعی در روستای ما به رسمیت شناخته شده بود و همهچیز میراثی به نظر میرسید. از اولاد شبان، هیچگاهی انتظار نمیرفت که روزی دانشمند بزرگ گردد و یا صاحبِ جاه و مقام شود. وقتی من درس میخواندم و کتابهای عربی را یکی پشتِ سر دیگر، تمام میکردم، همه میگفتند که این «زاددار» است. زاددار به کسی گفته میشد که نیاکانِ او همه درسخوان و ملا و روحانی میبودند. در روستای ما همه به خونِ بد و خون خوب باور داشتند.
القصه اینکه دوازدهسال پیش، روستایما یک روستای سنتی و به تعبیر جامعهشناسان، یک گمینشافت بود. همهچیز با هم یک انسجامِ منطقی داشت. اما از روزی که رژیم طالبان به همکاری جامعة بینالمللی سرنگون گردید و اندکی فضای باز در کشور شکل گرفت، همهچیز به تغییر آغاز کرد. مردمِ روستا با اتوبوس به شهر رفتند، و رسانههای دیداری و شنیداری ارزشهای شهر را به روستا آورد. خانوادههای بزرگ از هم پاشید و خانوادههای هستهای به وجود آمد. احترامِ به بزرگسالان، رنگ باخت. حالا این بزرگسالان نیستند که تصامیم مهم را در روستایمان اتخاذ میکنند، بل جوانان تحصیلکردهای هستند که اکثراً فارغ دانشگاه میباشند. جنجالهای حقوقی و جنایی روستای ما نه در دادگاه قبیلوی، بل در دادگاههای کشور حل و فصل میگردد. ملاها اهمیت پزشکی خود را در حال از دست دادن اند و همه به شفاخانه هایی که در هر قریه ایجاد شدهاند، مراجعه میکنند. امروزه در روستای ما، قصههای جن و پری اهمیت خود را از دست داده و افسونزدایی شده است. دنیای روستای ما دیگر آن دنیای مرموزی نیست که توسط نیروهای چون جن و پری اداره میشد. زیارتها و مقبرههایی که تا دیروز صاحب کرامت محسوب میگردید، امروزه توسط مردم حفاری شده و محل دفنِ آثار باستانی پنداشته میشوند. فاصلههای اجتماعی از هم پاشیده و پسرانِ ارباب و شبان، هر دو یکگونه احساس عزتِ نفس میکنند. آموزة «خون خوب» و «خون بد» اعتبار خود را از دست داده و کسانی که سالها به خاطر شغلِ شبانیشان تحقیر میشدند، امروزه پسرانِ شان کارمند دولت و آموزگار مکاتب میباشند. همهچیز در روستای ما حاکی از یک دگرگونی اساسی به نفع فرهنگ دموکراتیک است.
فرهنگِ دموکراتیک، فرهنگِ تساویگرایانه است. در این فرهنگ، آدمیان از وضعیتِ «صغارت خودکرده» برآمده و به سوی تساوی هستیشناسانة انسانها گام میگذارند. به قول کارل مانهایم، جامعهشناس معروف، «در فرهنگِ سنتی، اقتدار اجتماعی به اندیشة برتری هستیشناختی صاحب اقتدار گره خورده است. هیچ فرد، خانواده یا نهاد دیگری، بدون آنکه تصور شود از جنسی برتری از انسانهای معمولی تشکیل شده است، نمیتواند اعمال اقتدار کند». اما در فرهنگ روستای ما، تفاوت کیفی و اساسی در میان حکومتشوندگان و حکومتکنندگان از بین رفته و فرهنگِ اعتراض و دادخواهی و عدالتطلبی شکل گرفته است. تغییرات روستای ما، شاید نمونة از تغییرات به وجود آمده در وضعیتِ اجتماعی کشور باشد.
افغانستان امروز، نیز افغانستان گذشته نیست. برتریجویهای قومی و زبانی و مذهبی در حال محوشدن است و همهی اقوام کشور به خودآگاهی قومی دست یافته اند. هر تغییری در سطح اجتماع، واکنشهای را بر میانگیزد. تغییراتی که در عرصة سیاست و فرهنگ کشور رونما گردیده است، نیز واکنشِ شخصیتهای چون ژنرال طاقت و اسماعیل یون را برانگیخته است. واکنشهای گندآلود طاقت و یون، نشانة گستردگی تغییر در افغانستان میباشد. آنها آدمهای نوستالژیک هستند. بیطاقتیهای طاقت و یون در ژوندون را میتوان در چارچوب «پارادایم نستالژیا» مطالعه کرد. پارادایم نوستالژیا یکی از تئورهایی است که توسط برایان اس. ترنر در علوم اجتماعی مطرح گردیده است. برایان اس. ترنر، با اشاره به نقدهای آدورنو و هوکهایمر و مارکوزه بر فرهنگِ توده، میگوید که روشنفکران امروزی، روشنفکران نوستالژیک هستند. از منظر او، نوستالژیا، احساس نخبگانی است که از وضعیتِ مدرنیته احساس ناخرسندی میکنند. این نخبگان با توسل به اسطورة همآهنگی و استواری و همگنی در دنیای پیشامدرن، زبان به انتقاد از جهان مدرن میگشایند. آنها جهانی را فرض میگیرند که روابطِ اجتماعی در آن همگن است و میان ابعاد عقلانی و عاطفی و اقتصادی زندگی وحدت برقرار است. و این اجتماعِ همگن، تبدیل به ابزاری میشود برای محکوم کردن دنیای مدرن.
ژنرال طاقت و اسماعیل یون نیز آدمهای نوستالژیک هستند. بیطاقتیهای طاقت، ریشه در ناخرسندی از تغییرات به وجودآمده دارد. طاقت و یون تلاش میکنند تا در برابر این موج عظیم دموکراتیکشدن فرهنگ بایستند، اما بیخبر از آنکه این امر، امکانپذیر نیست. من به وضعیتِ پیش آمده خوشبین هستم و واکنشهای تلویزیون ژوندون و گردانندگان آن را تقلاهای یک مرد غریق در بحر میپندارم.
تلویزیون ژوندون به دنبال همان سیاست قبیله ای و روستایی چندین دهه قبل است و هرگز نمی خواهد از آن تفکرات تنگ قبیله ای و قریه ای بیرون شود. آنان هنوز نمی دانند که بشریت قرن هاست که وارد دنیای جدیدی شده است. اکنون همه مردم به جهانی شدن و ارتباطات و علم و فرهنگ و هنر می اندیشند و ژوندون با بی طاقت ساختن طاقت ها در پی تداوم فرهنگ و تفکر قبیله ای است.
عبدالشهید ثاقب-
خبرگزاری جمهور