سیاهه ای از سرِ عذابِ وجدان!

همه‌اش، قصة مفت است

23 قوس 1392 ساعت 12:14

تو همواره آزادیخواه هستی، همواره از آزادی سخن می‌گویی، اما آزادی را برای «زن همسایه» می‌خواهی، نه برای همسر خود. همسر تو، هنوز در خانه زندانی است.



دیشب، گزارشی را از رسانه‌های دیداری و شنیداری شنیدم که تکانم داد: بانویی در استانِ بغلان، جایی که زادگاه من است، به جرمِ مصرفِ پنجاه افغانی، توسطِ شوهرش به قتل رسید. گزارشی خیلی تکان‌دهنده بود.
همچنین گزارشی در جمهور خواندم که مردی بطور فجیعی لب و گوش و بینی همسر جوانش را بریده است...
به خانمم نگاه کردم که چای می‌ریخت. نگرانش شدم که نکند این‌گزارشها، روی روانش تأثیری بدی بگذارد. آن‌سوتر، دخترانم میترا و فرنگیس، خوابیده بودند. گاهی لبخندی بر لبان شان نقش می‌بست. شاید خواب می‌دیدند. فکر کردم که خواب آزادی، خواب سعادت و نیک‌بختی باشد. خنده‌های شیرین و نمکین‌شان، برای لحظه‌ای طعمِ تلخِ روزگار را در کامم شیرین ساخت. خواستم ببوسم‌شان، خواستم با بوسه‌های پدرانه، از آن‌ها سپاس‌گزاری کنم، اما نجوایی از عمقِ وجدانم، مرا به تأمل فراخواند و پرسید کدام سعادت و نیک‌بختی؟ کدام آزادی؟ آیا فراموش کردی میترا روزی که تولد شد مادرکلانش، به جای تبریکی، به پدرش تسلیت گفت و از این‌که دختر بود اظهار تأسف و غم شریکی کرد؟ میترا، از آغاز ابژه‌ای، موضوعی، برای تأسف شد؛ یک هستی‌ای مزاحم، ناخواسته، بارِ دوش، دردسر و مایة ننگ و عار. تولدش را به جای آن‌که جشن بگیرند، با اشک استقبال کردند. میترایی که از آغاز، یک‌ هستی‌ مزاحم و ناخواسته بوده، آینده‌اش نیز پیشاپیش رقم خورده است. حتی اگر بسیار خوش‌اقبال باشد، سرنوشت او در جامعة مردسالار ما، بسان سرنوشتِ مادرش خواهد بود: همسر مرد نیمه‌روشن‌فکری خواهد شد که آزادی را برای زنهای دیگران می‌خواهد، نه برای همسرِ خود. فکر نکنی که دخترانت خواب آزادی دیده است، نه، نه! فرنگیس و میترا به باورهای تو می‌خندند، ترا مسخره می‌کنند، ژست‌های روشن‌فکری ترا مسخره می‌کنند.
خنده‌های‌شان اعتراض‌آمیز اند. اصلاً خنده، بزرگ‌ترین اعتراض در شرایط استبدادی است. یادت می‌آید روزی به خانمت گفتی که مادران جایگاه بلندی در جامعة مان دارد؟ یادت می‌آید که مقامِ مادرت را بالاتر از پدرت خواندی؟ فراموش نکنی که میترا در همان روز هم خندید. او نخندید، بل اعتراض کرد. گفت دروغ است، مادران در فرهنگِ‌ما هیچ جایگاهی ندارد. جامعة‌ما، بنا به سنت، جامعة بدون زن است و این‌جامعه، برای مشروع و بر حق نمایاندنِ این حذف و طردِ نیمی از بشریت، شگفت‌ترین دلیلی که به قول ژرمن تیلیون، نویسندة مشهور فرانسوی، اقامه می‌کند این است که زاد و ولد را در ید قدرتِ مردان می‌داند و زن به مثابة مرغ کرچی برای چوچه‌کشی است که پدر تخم‌هایش را در او می‌گذارد.
تو نمی‌دیدی و نمی‌شنیدی، بینایی چشم‌هایت و شنوایی گوش‌هایت را پردة غرورِ کاذبِ روشن‌فکری پوشانده بود، اما من دیدم که میترا خندید و گفت: پدر! از جایگاهِ «مادر» در فرهنگ‌ ما چیزی نگو! واقعیت این است که خویشاوندی در سرزمین‌ما، خویشاوندی‌ای پدرتبار است و در این سرزمین، پسر خویشاوندِ مادرش نیست.
یادت می‌آید چندروزپیش وقتی از دفتر آمدی و چندجلد کتاب هم در زیر بغلت بود، برای فرنگیس آرزوی داشتنِ برادر کردی و گفتی کاش برادری داشتی که «خواهر» خطاب‌ات نموده و خوشبختت می‌ساخت؟ یادت است چندسخنِ کتابی هم زدی، و نامِ چند فیلسوف و فیمینیست را نیز گرفتی؟ شاید فراموش کرده باشی، چون هر سخنی در حافظة گوینده ماندگار نمی‌شود.
اما من خوب یادم است که فرنگیس، با بی‌اعتنایی ناشی از تکذیب و بی‌باوری، رفت و به بازی با بازیچه‌هایش آغاز کرد. هیچ چیزی نگفت، اما با زبانِ بی‌زبانی داستان‌های بسیاری را حکایت کرد. شاید او وقتی با بازیچه‌های خود بازی می‌کرد، سرنوشتِ رابعة بلخی را در پیشِ چشمانِ خود مجسم کرد. او آن برادری را به یاد آورد که خواهرش، رابعه بلخی، را به جرمِ عشق و دلدادگی به زندان افگند و به دار آویخت. او سرگذشتِ تمامِ دخترانی را به یاد آورد که با چاقوی برادرانِ‌شان، به «خاطرِ حفظ شرف و ناموس» کشته شده‌ اند.
فرنگیس اصلاً به حرف‌هایت باور نکرد. او در عالم خیال، برادر احتمالی خود را در نقشِ همان چاقوکش سابقی دید که تعریف‌اش از خواهر، «درد سر»، می‌باشد. او مناسبات خواهران و برادران را در آئینة تاریخ مشاهد کرد و زار زار، گریست.
جناب روشن‌فکر! یادت است که روزی، به مناسبت روزِ جهانی زن، در یکی از شبکه‌های تلویزیونی از حقوق بانوان و همسران سخن می‌گفتی؟ یادت است که نهادِ خانواده در افغانستان را عرصة زندگی نابرابران می‌خواندی و از روابط نابرابر حاکم در خانواده‌های پدرسالار انتقاد می‌کردی؟ چه حرف‌های فیلسوفانه و جالبی می‌گفتی! همه‌اش، مستند و مستدل! شاید همة بینندگان تلویزیون، ترا آدمی متفاوتی یافتند: آدمی، نه از جنس آدمی‌زاد، بل فرشته‌خو. اما من که همواره کارها و پیکارهای ترا از نزدیک نظارت می‌کنم، نمی‌توانم از دردها و رنج‌های خانمت چشم بپوشم. روابطت با همسرت، خیلی مستبدانه است و مناسبات خود را با او در چارچوب رابطة «خدایگان – بنده» تنظیم کرده‌ای. تو همواره آزادیخواه هستی، همواره از آزادی سخن می‌گویی، اما آزادی را برای «زن همسایه» می‌خواهی، نه برای همسر خود. همسر تو، هنوز در خانه زندانی است.
القصه این‌که دیشب، وجدانم بسیار مسخره ‌ام کرد. انتظار نداشتم که کردارها و پندارهایم به این اندازه زشت باشند. فکر نمی‌کردم که من چنین هیولایی باشم. وقتی پرده از جلو چشمم افتاد و با خروج از غار افلاطونی، چهرة اصلی ‌ام را دیدم، در برابر خانم و دخترانم احساسِ شرمندگی کردم. برای یک‌لحظه، فکر کردم که خنده‌های معصومانة میترا و فرنگیس ناپدید شدند. فکر کردم میترا و فرنگیس، مرا مسئول قتلِ آن خانم در بغلان و لب و بینی بریدن زن مظلوم هراتی می‌دانند. اصلاً خودم نیز خود را قاتلِ آن خانم یافتم، قاتل آن خانم نه، قاتلِ تمامِ خانم‌هایی که در خشونت ‌های خانوادگی کشته شده‌ یا بینی شان بریده شده است؛ قاتل تمام خواهرانی که با چاقوی برادران‌شان جان باختند.
فکر کردم که در یک جنگل تیره و تاریک با روح رابعة بلخی مواجه شده‌ام. فرنگیس برایم رابعة بلخی می‌نمود. فریاد کشیدم که چه کنم؟ چه گونه از این ‌اندوه نجات پیدا کنم؟
در این لحظه، صدای ایساک دینسن را شنیدم که به نجوا گفت: بنویس، بارِ غمت را به دوش کاغذ بینداز و با دیگران شریک کن، «هر اندوهی قابل تحمل است اگر آن را به قالب داستان در آورید یا داستانی در بابِ آن بگویید».
گفتم: «چی را بنویسم؟».
گفت: «قصه‌ها و غصه‌های امشبت را».
کاغذ را برداشتم و نوشتم: دروغ بس است! چیزی به نام «جایگاه والای مادر، خواهر و همسر» در فرهنگِ‌ ما وجود ندارد، همه‌اش، قصة مفت است.
عبدالشهید ثاقب- خبرگزاری جمهور


کد مطلب: 43097

آدرس مطلب: https://www.jomhornews.com/fa/note/43097/

جمهور
  https://www.jomhornews.com