به هتلی در پل سوخته کابل رفتم. تعدادی در حال صرف نان چاشت بودند. در نزدیکیام دو طالب با یکدیگر به زبان پشتو جر و بحث می کردند. زبان پشتو را نمیفهمیدم. رو به من کردند و چیزی گفتند. گفتم پشتو نمی فهمم. به فارسی گفتند: بیادر ما به فارسی میگیم بیا و تو بین ما قضاوت کن! گفتم چی قضاوت کنم؟ یکی گفت من سالها علیه امریکا و دولت کفری جهاد کردم. آن یکی می گفت تو جهاد کردی ولی پول و نان تورا من دادم. حالا درجه کدام مان بالاست؟ تو قضاوت کن!
گفتم یک چوپان دنبال گوسفندانش بود، یکی پرسید: خدا را بیشتر دوست داری یا گوسفندایت را؟ چوپان گفت: والّا بین دو تا دوست نمیشه قضاوت کرد. منم مثل همو چوپان، بین دو تا دوست چی قضاوت کنم؟
خندیدند و چون زبان شان به فارسی تغییر کرد، حین صحبت زیاد از ایران بد و بیراه گفتند.
شاید به همین بهانه، بحث امام مهدی را آغاز کردند. گفتند در آخرالزمان تمام کفار در ایران جمع می شوند و یک حکومت کفری زیر نظر دجال در ایران تشکیل می شود.
ایران با هشتاد هزار فوجِ کفری تحت قومانده دجال به پاکستان حمله می کند و پاکستان را تصرف می کند. زیاد مردم ها را می کشد. بعد از فتح پاکستان، به افغانستان حمله می کند. در افغانستان هم خیلی مردم را می کشند. جنگ خیلی شدید می شود. نهایتا لشکر کفری، از مردم افغانستان شکست می خورند و دجال در این جنگ کشته می شود.
سپس امام مهدی در افغانستان ظهور می کند. وقتی که امام مهدی ظهور می کند، امارت اسلامی و مردم افغانستان پرچم پیروزی را به دست امام مهدی تحویل می دهند. امام مهدی پاکستان را نجات می دهد و سپس حرکت می کند به سمت ایران و ایران را تصرف می کند و سپس در کل دنیا عدل و عدالت برپا می شود!
پرسیدم این گپها را کی به شما گفته؟ گفت: این مطالب را در پاکستان به ما درس می دادند.
گفتم: خب امام مهدی دیگه چه کار می کند؟ گفت همه بتخانه های اینها را از بین می برد. شِرکخانه و بتخانه بزرگ اینها را هم نابود می کند. گفتم کدام بتخانه؟ گفت بتخانه بزرگ شان در شهر مشهد است؛ همو شرکخانه ای که مردم زیارت می کنند! امام مهدی بعد از خراب کردن بتخانه، حکومت جهانی اش را اعلام می کند.
تا حالا چنین روایتی از ظهور امام زمان را نشنیده بودم و چنین تفسیری از ظهور را خبر نداشتم. چیزی نگفتم و بحثی نکردم. از هتل بیرون شدم. عاشورا بود. خسته تر و دلگیرتر شدم. به اتاقم در کوته سنگی رفتم. داستان را به دوستانم تعریف کردم. کسی خندید و کسی تأسف خورد.
ماه محرم بود. شب ها به مراسم عزاداری در برچی می رفتیم. مردم برچی بعضا مراسم عزاداری شان را در برخی منازل برگزار می کردند. آن شب، شب شام غریبان بود. در مسیر راه به صحنه جالبی برخوردیم. دهها زن و دختران شیعه در گروههای چند نفری در چندین نقطه از گولایی مهتاب قلعه تا شهرک 12 امام در غرب کابل، شمع روشن می کردند. با افروختن شمع، شب شام غریبان را عزاداری می کردند.
گزمه های طالبان آنها را منع می کردند و سپس به آنها حمله می کردند، با چوب می زدند و دختران می گریختند و طالبان چوب را سمت دختران پرتاب می کردند که گاهی به دختران می خورد. این گروه که متواری می شدند گروه دیگری از دختران با فاصله ای دورتر، شمع روشن می کردند. طالبان به آنها یورش می بردند و آنها نیز می گریختند و گروه بعدی جایی آنطرف تر شمع می افروختند. طالبان خسته می شدند و مردان نظاره گر، دختران شجاع خود را تحسین می کردند.
به شجاعت و اخلاص و ایمانداری زنان غرب کابل هزارآفرین گفتم و همانند دیدن یک روضه سوزناک، اشک ریختم.
با خودم گفتم: چطور ممکن است که طالبان وحشی صفت که به سوگواری و شمع افروزی دختران عزادار، حمله می کنند؛ بیرق ظفر را به دست امام مهدی بسپارند؟
آیا یاران امام مهدی همین ها هستند؟ آیا کسانی که با امام حسین(ع) و پیروان سیدالشهداء دشمنی می کنند و سوگواران امام حسین را باچوب و چماق می زنند، یاور امام مهدی هستند. می توانند یاران امام مهدی باشند؟ آیا امام مهدی با همین ها عدالت را در دنیا می گسترانَد؟
و بعد با خودم گفتم مدارس و ملاهای زیرک پاکستانی، عجیب مغزهای خام طالبان افغان را شستشو می کنند و آنها در دنیایی از تضاد و تناقض قرار می دهند.
امیر دروازی-
خبرگزاری جمهور