ملایعقوب وزیر دفاع طالبان مدعی بود که تعداد نظامیان این گروه 110 هزار نفر است. با پرس و جویی که از دوستانم در درون طالبان داشتم هیچکسی آماری بالاتر از 60 هزار نفر نمی گفت. البته این تعداد شاید منهای طالبان پاکستانی بود که در کابل مستقر شده و در خدمت طالبان افغان قرار گرفته اند. یک مقامات طالبان به من گفت که حدود 20 هزار طالبان پاکستانی در کابل هستند.
طالبان پاکستانی به کنترول شهر و مردم و برای حفاظت از طالبان افغان به امارت اسلامی کمک می کرد و می کنند. در اوایل استقرار طالبان در کابل حضور طالبان پاکستانی به روشنی مشخص بود. یکبار خودم شاهد صحبت کردن آنها با یکدیگر بودم. ابتدا آزادانه تر گشت و گذار داشتند اما اخیراً کمتر می شد آنان را در گروههای مسلح دید.
با آن هم با توجه به جمعیت میلیونی و متراکم شهر کابل و وحشت و انزجار مردم کابل از طالبان، رفتار طالبان با مردم همراه با خشونت بود. آنها برای آسیب ندیدن از مردم، تصمیم گرفتند بازرسی های خانه به خانه در تمام سطح شهرها آغاز کنند. جالب توجه بود که بعضا دستگاههای فلزیاب و سگ ها را نیز با خودشان به خانه های مردم می آوردند. باغچه ها و حیاط و کف اتاق ها را حفر می کردند و سلاح ها را بیرون می کشیدند.
خیلی از مردم حاضر نبودند سلاح های شان را به طالبان تحویل بدهند لذا سلاح شان را با ترس و تشویش به جای دیگر منتقل می کردند. بعضی ها را هم می شنیدم که در تابوت ها گذاشته و به بهانه دفن جنازه، به قبرستان ها می سپردند. پیشتر از ضبط سلاح ها آنها به دنبال ضبط ماشین یا موترهای دولتی و ادارات بودند. لذا سلاح های ما را همراه دفتر و تمام تجهیزات دفتری از ما گرفتند، آنها اطلاعات دقیق از سلاح های ما داشتند و تا نگرفتند، رهای مان نکردند. اما بعدها یکی از سران طالبان در صدد برآمد تا آنها را برای من پس بگیرد.
روز ملی روسیه بود. کارت دعوت از سفارت روسیه برایم رسیده بود. عصر بود. وارد سفارت شدم، موترهای طالبان بر دروازه سفارت روسیه به نوبت ایستاده بودند تا مقامات طالبان را وارد سفارت کنند. داخل سالون سفارت پر بود از طالبان و لابیست های طالب که سالها درون حکومت غنی و کرزی می چریدند و حالا روبروی من با رهبران طالبان شادمانه قصه می کردند و لبخند می زدند. بیش از طالبان، حضور لابیگران طالبان آزارم می داد. آنها کسانی بودند که قبل از سقوط، مقابل ما ضد طالب سخن می زدند و حالا همپیاله طالبان بودند..
مجلس آغاز شد. سفیر روسیه خوش آمدید گفت و کوتاه سخن گفت. از جانب طالبان عباس استانکزی سخن گفت و طولانی و خسته کننده گفت. سالون گرم بود و کم کم داشت بوی عرق هم به هوا می خاست. گرداننده اعلام کرد که برای پذیرایی از مهمانان آماده اند. طالبان بر بوفه یورش بردند. قاب ها را لبریز می کردند. بعضی های شان قبلا آموخته بودند که کم بردارند اما خیلی هاشان هنوز نمی فهمیدند. سالهای قبل آنجا محل پذیرایی از سران و رهبران حکومت جمهوریت و سفرا و نمایندگان خارجی بود. امسال اما طالب بود که می لولید.
در آن جمع، یکی از علمای شیعه هم بود. برایم تعجب بود که او اینجا چه می کند. با او به سخن نشستم و دقایقی گپ گفتیم. از سالون برآمدم و به محوطه وسیع سفارت رفتم. طالبان گروه گروه ایستاده بودند و ایستاده می خوردند و گپ می زدند. داکتر لطیف نظری گوشه ای ایستاده بود. باهم دقایقی صحبت کردیم. از اینکه طالب شده بود کمی سر به سرش گذاشتم. ما عضو مرکز مطالعات مسائل افغانستان بودیم که مشترکا همراه تعدادی از دوستان که همگی دکترای علوم مختلف بودند بنیاد گذاشته بودیم. من افتخار میزبانی آنها را داشتم. ساعت ها در مورد مسائل مختلف صحبت می کردیم و برای برون رفت از بحران، برنامه و راهکار جستجو می کردیم. محل جلسات مان در دفتر سیاسی استاد عطامحمد نور بود؛ آدرسی که من مسئولیتش را برعهده داشتم.
آقای نظری عضو همان گروه 21 نفره بود اما نمی دانم چی شد که بعد از مدتی فاصله، سر از حکومت طالبان و معاونت وزارت اقتصاد این گروه در آورده بود. یکی دیگر از معاونان حکومت طالبان نیز حضور و همکاری نزدیکی با ما در دفتر سیاسی داشت اما او هم معین یک وزارت طالبان شده بود!
به هر حال، در گوشه ای دیگر از حیاط سفارت، خلیل الرحمان حقانی با جماعتی از طالبان و اوغان ها ایستاده بودند. کسی از آنها به سمت ما اشاره ای کرد. گمان کردم با دکتر نظری است. از نظری جدا شدم، دقایقی بعد گروه آقای حقانی به سمت من آمدند. سلام و احوال پرسی مختصری بین من و آقای حقانی شد. پرسید اندیوالایت(دوستانت) کجاستند؟ گفتم کدام اندیوالا؟ گفت استاذعطا و قانونی و... گفتم نمیدانم. گفت: یگان روز بیا وزیراکبرخان خانه ما گپ بزنیم. گفتم خوبست حتما می آیم.
خلیل حقانی عموی خلیفه سراج الدین حقانی است. انسانی تند و جدی است. بعد از ورود طالبان به کابل و تسخیر کابل توسط حقانی ها او بیشترین تلاش را برای جلب حمایت سیاسیون و استقرار نظام شان نمود. در هر ملاقات با تفنگ خوش دست امریکایی که به غنیمت گرفته بود ظاهر می شد حتی در هنگام سخنرانی آنرا در دست می گرفت. او وزیر مهاجرین طالبان و برادرزاده اش وزیر داخله شد. در نزاع میان حقانی ها و قندهاری ها معمولا خلیل حقانی تندتر و احساساتی تر عمل می کرد. او باری ملابرادر را که آنزمان در نوک پیکان سیاسی طالبان قرار داشت با ترموز چای زده و مدتها او را خانه نشین کرده بود.
سکرترش را گفت نمبر مدنی صاحب را بگیر. شماره ام را گرفت و شماره اش را نوشت. خداحافظی کردند و رفتیم.
دو روز بعد دستیار حقانی تماس گرفت و گفت برای ملاقات به وزارت بیایید. گفتم به دروازبانها بگویید مزاحمم نشوند. چون رسیدم نامم را به دروازه بانهای مسلح و پرتعداد وزارت گفتم. همین چند روز قبل میان آنها و بازرسانی که از طرف ملا هبت الله برای تفتیش از وزارت مهاجرین آمده بودند درگیری شدیدی صورت گرفته بود. موترم را به پارکینگ راهنمایی کردند. به محوطه وزارت رفتم. زیر درختان و روی سبزه ها پر بود از طالبان و اوغانها. همگی در گروههای چندین نفری منتظر ملاقات با حقانی بودند. تماس گرفتم که من رسیدم. دستیار حقانی از دنبالم آمد و مرا با احترام به اتاق حقانی راهنمایی کرد.
اتاق بزرگی بود که در حکومت قبلی بعنوان طعامخانه استفاده می شد. روبرو، میز حقانی بود. یک طرف اتاق، کوچ ها گذاشته بودند. در سمت دیگر و در گوشه اتاق، حقانی برروی زمین نشسته بود. و مطابق معمول تفنگ ِm4 امریکایی در کنارش و تعدادی اوغان و مراجعه کننده در دو طرفش و تعداد زیادی هم روبرویش نشسته و به حرفهایش گوش می دادند. گرم سخن بود. روبرویش روی کوچ نشستم. دستیار حقانی رفت کنار حقانی و یک مولوی موی سفید را که کنارش نشسته بود از جایش بلند کرد و مرا با احترام در کنار حقانی جای داد. بدون هیچ گپی نشستم. حقانی تا آن زمان هم متوجه حضور من نشد. سکرتر رفت روبروی حقانی و با سر اشاره کرد. او تازه حضور مرا فهمید و با خوشرویی از جایش بلند شد. نشستم. گفت بان اینها را رخصت کنم. ما و شما گپ زیاد داریم. دقایقی بعد همه را مرخص نمود.
گفت مدنی صاحب کجا هستی؟ چی حال داری؟ گفتم حقانی صاحب! مره می شناسی؟ گفت بله ما توره می شناسیم؛ تو محمدعلی مدنی هستی! گفتم من محمدعلی نیستم اما مدنی هستم. گفت همی که مدنی هستی صحیح است.
او بحث را اینگونه آغاز کرد: اول بگو از شما چی گرفتن؟ گفتم چی؟ گفت از شما سلاح و خانه و موتر و دفتر چی گرفته اند؟ گفتم هرچی داشتیم و نداشتیم گرفتند. سلاح ها و دفتر و وسائل و امکانات دفتری و همه را گرفتند. پرسید کی گرفته؟ گفتم افراد قاری فصیح الدین. به دستیارش گفت بگو از مدنی صاحب هرچی گرفته اند پس بدهند. گفتم سلاح به درد من نمی خورد، وسائل و امکانات دفتری را نمی خواهم، باشد مال شما آنها دیگر به درد من نمی خورند.
صحبت از مسائل جاری شد. او نگران جریان مقاومت بود؛ نگران ارتباطات و اقدامات رهبران جهادی و سیاسی. با آنکه می دانستم کاری از دوستان ما ساخته نیست اما با دلایل محکمی جناب حقانی را نگرانترش کردم. آنها را توانمندتر از آنچه هستند نشان دادم. از احتمال حمایت کشورها از آنها گفتم. از توانایی و نفوذ و تجارب جنگی و خلاصه هر چیزی که جناب شان را وارخطاتر بسازد. صحبتی طولانی شد. پرسید اندیوالایت کجا هستند؟ گفتم نمی دانم. گفت تو مسئول جریان سیاسی شان در کابل بودی، چطور نمی فهمی؟ گفتم آن زمان گذشت. گفت: برای شان بگو بیایند به وطن شان؛ جنگ به جایی نمی رسد.
تأکید بیشتر او روی استادعطامحمد نور بود. گفتم: حقانی صاحب! آنها مثل فاروق وردک و صدیق چکری نیستند که با یک تلفن کمیسیونِ دعوت برگردند. هرکدام آنها رهبران بزرگ سیاسی بودند و هستند. اگر می خواهی که آنها به افغانستان برگردند، هماهنگ می کنم، خودت برو دنبال شان، راضی شان کن که برگردند. گفت من اجازه سفر ندارم وگرنه بخدا قسم خودم می رفتم.
پرسید اینها چی می خواهند؟ گفتم آنها نه دنبال وزارت هستند و نه دنبال پس گرفتن خانه و ملک و جایدادشان هستند. هر کدام از آنها نه تنها وزارت کرده اند بلکه هر کدام شان وزیرها تعیین کرده اند. مخصوصا استاد عطا دهها وکیل تحت الحمایه در پارلمان داشت، چندین و چند وزیر تعیین کرد، والیها تعیین کرد. شما می خواهید به اینها چه بدهید که حاضر شوند برگردند؟ پرسید: چه بدهیم؟ گفتم قدرت را تقسیم کنید! اگر تمام منابع قدرت سیاسی، نظامی، اقتصادی، دیپلماسی را تقسیم کنید بر می گردند. در غیر آن، آنها می توانند مشکلات بزرگی برای شما خلق کنند. گفت نمبر استادعطا را بده خودم با او گپ می زنم. گفتم بعدا می دهم.
از استادعطا بسیار به نیکی یاد کرد. گفت او یک مسلمان است، مجاهد است. ما خوش داریم در وطن خودش باشد. و بعد شروع کرد به طرح ادعاهایی که بعدا استاد عطا آنها را رد کرد. جالب آن بود که خلیل حقانی برای اثبات هر ادعایش شاهدی در آستین داشت. برای اثبات یک ادعایش یک مولوی موی سفید را آورد و از او خواست ماجرا را حکایت کند. برای دیگر ادعایش نماینده سیاسی اش را خواست و او آمد و برایم تشریح کرد و برای ادعای دیگری شاهد دیگری می آورد.
صحبت ما بیش از یکساعت به درازا کشید. گاه تند و گاه آرام. برخلاف تمام ظاهر خشن و مسلح اش که در تمام ملاقات های رسمی و غیر رسمی تفنگ اش را از خود جدا نمی کند اما در آن ملاقات بسیار مؤدب، حلیم، شوخ و فهمیده بود. گفتم من تمام حرف های شما را منتقل می کنم. شماره شخصی اش را به من داد و انتظار داشت آنرا به رهبران سیاسی بدهم تا با او تماس بگیرند.
صحبت ها که تمام شد به شوخی گفتم من میروم ولی یادت باشد که یکساعت حرف زدی و یک گیلاس چای برایم ندادی! آنقدر غرق صحبت بود که از شنیدن این شوخی من تکانی خورد. با خشم کسی را صدا کرد: چای ولې نه راوړې؟
گفتم مزاح کردم چای نمی خورم: گفت نمیشه که چای نخوری! چای ریخت و به مستخدمش گفت: ورته وچه بیری واخلئ (از همو توت بیار!) مستخدم با آرامی و شرم گفت: صاحب! توت تمام شده! گفت: اوه خدایه ، تاسو ته د انسان په توګه میوه راوړئ (ای خدا تو ره بشرمانه؛ میوه بیار!) هرچی گفتم راضی نشد که من برخیزم و بروم تا مستخدمش میوه آورد و در یک سینی بزرگ مقابلم گذاشت. زردآلو، آلوی سرخ، آلبالو و گیلاس. روی میوه ها را خاک گرفته بود. با خودم گفتم عجب شوخی بی مزه ای کردم! تا نخوردم اجازه رفتنم نداد. قصه چای و میوه حقانی را از آن جهت گفتم که سادگی و عدم تجمل گرایی آنها را بیان کنم و مقایسه ای کنم با پذیرایی ارگ فاسد اشرف غنی از مهمانانش با 17 نوع گوشت و 18 نوع میوه؛ بی ریایی طالبان و ولخرجی غنی از جیب و آبروی مردم داستان جالبی است.
در خروج، مسئول سیاسی حقانی تا پارکینگ وزارت با من آمد و او نیز از توافقات سیاسی قبلی شان با سیاسیون قصه هایی کرد.
چون بیشتر سخنان آنها متوجه استادعطامحمد نور بود، با ایشان تماس گرفتم و شرح ماوقع را گفتم و با شوخی گفتم که استاد! شماره تماس ات را به حقانی دادم دلت که حرف می زنی یا نمیزنید
آقای نور اما نپذیرفت که با حقانی ها ارتباط بگیرد. او گلایه های زیادی از ناسپاسی طالبان داشت. استدلال او منطقی بود که می گفت: اگر تلفنی با آنها صحبت کنم صدایم را ضبط می کنند، تقطیع می کنند و نشر می کنند. او ادعاهای حقانی را رد کرد و مسائل را به گونه دیگری تعریف کرد؛ از سفر به پاکستان و ملاقات ها و شنیدن حرف ها و وعده ها و ملاقات با همان مسئول سیاسی حقانی ها و...
ادامه دارد...
حسینی مدنی-
خبرگزاری جمهور