۱

خاطرات سقوط؛ بخش اول: مزدوری و غفلت های سیاسی

حسینی مدنی
چهارشنبه ۲۹ سنبله ۱۴۰۲ ساعت ۲۲:۴۳
خاطرات سقوط؛ بخش اول: مزدوری و غفلت های سیاسی
خاطرات سقوط؛
چگونه یک نظام سیاسی از هم پاشید؟ مشکل از کجا بود؟ چی شد؟ من چه ها دیدم؟ چه کردم و چه کردند؟
سئوالاتی ازین دست را در قالب بیان خاطره و چشمدید خودم و معلومات موثق ام در چندین بخش خواهم نوشت. خیلی از مهمترین وقایع و چشمدیدها، خیانت ها، تهدیدها و ... خواهم نوشت و بازی ها را به موقع مناسب تری بیان خواهم کرد. آنچه ذیلا و در بخش های آتی خواهید خواند مسائل کم اهمیت تر خواهند بود تا به یاری خداوند نوبت بیان و انتشار مسائل بزرگ برسد.
 
بخش اول: مزدوری و غفلت های سیاسی
یکسال قبل از پروژه سقوط افغانستان، رهبران سیاسی جلساتی را برای صلح با طالبان برگزار می کردند. جلسات اولیه در منزل حامد کرزی برگزار شد و سپس بصورت دورانی در منزل دیگر رهبران دایر می شد. در اولین جلسه که در منزل کرزی دایر شده بود بعد از صحبتهای زیاد، پیشنهاد شد که برای حصول بهتر به نتیجه، یک تیم کوچکتر به نمایندگی طرح جامع صلح را آماده کنند. پیشنهاد کرزی تعیین پنج نفر از میان کل جریان ها بود. او انتخاب را به آقای قانونی سپرد تا ایشان پنج نفر (وسپس هفت نفر) را به رأی بگذارند. جناب قانونی این اسامی را در آن نشست پیشنهاد نمود: داکتر اسپنتا، عبدالکریم خرم، عبدالستار مراد، حسینی مدنی، گل رحمن قاضی، عبدالستار سعادت و بصیره سلطانی. بعدتر اشخاص دیگری هم به این تیم اضافه شدند شامل نماینده حزب اسلامی و نماینده جمعیت اصلاح و ... ماهها روی طرح صلح و دیدگاه احزاب و شخصیت ها و حکومت و دیدگاههای طالب و امریکا بحث و تبادل نظر کردیم. رهبران سیاسی به دلیل توقف مذاکرات، به تیم مذاکره کننده قطر امیدواری چندانی نداشتند.

من در جلسات این رهبران سیاسی که بطور دوره ای در منازل هرکدام شان دایر می شد و نمایندگان هر حزب که در جلسات بررسی طرح صلح ما حاضر می شدند غیر از پراکندگی و بی اعتمادی و بی برنامگی و عدم شناخت و نهایتا وقت گذرانی چیزی نمی دیدم. هیچکدام از رهبران سیاسی از بازی امریکا چیزی نمی فهمیدند و حکومت اشرف غنی را به پشیزی حساب نمی کردند. فقط بعضی رهبران جمعیت اسلامی از حرکت اشرف غنی واهمه داشتند؛ ترس آنها از اشرف غنی این بود که او در حالت فشار و تسلیمی، نهایتا از میان حوزه جهاد و طالبان، حکومت را بدون مقاومتی به طالبان تسلیم دهد. جهادی ها از این مسئله می ترسیدند و لذا در برخورد با اشرف غنی با احتیاط رفتار می کردند.

آنچه ما در نشست های کاری و طرح صلح خود در نظر داشتیم، تأکید بر تعیین و تشکیل سه ضلع برای مذاکرات بود: حکومت- طالبان- حوزه جهاد و مقاومت. نمایندگان کرزی در نشست های ما تمایلات آشکاری به سمت طالبان داشتند.
رهبران جهادی و سیاسی از معامله امریکا و طالبان و مشروعیت یافتن طالبان ترسیده بودند. جلساتی که برگزار می کردند و مخصوصا تقسیم کار که میان فرماندهان جمعیت اسلامی در زون های مختلف افغانستان شده بود، بیانگر همین وحشت بود.

فشار امریکا و خلیلزاد بر حکومت غنی، اشرف غنی را هم دستپاچه کرده بود. او مجبور شد برای دادن امتیاز برای بقای حکومتش پنج هزار زندانی طالب را آزاد کند. سپس به شمال رفت و با فرماندهان شمال جلسه گرفت اما او از تجهیز رهبران شمال هم وحشت داشت. غنی حقیقتا میان دو انتخاب دشوار گیر مانده بود: طالبان یا مجاهدین؟ مجاهدین به نحوی متحدین او بودند و طالبان، قوم و ریشه او محسوب می شدند. او بازی میانه را انتخاب کرد اما عاجزتر و بی بنیه تر از آن بود که بتواند به درستی هردو را مدیریت کند. غنی گرایش های قومی شدیدی داشت و رهبران سیاسی نیز از قومگرایی او وحشت داشتند.

من در ماههای اخیر سقوط، به موازات اشتراک در جلسات صلح، به طور فشرده ای به دیدار چهره ها و عناصر مهم ضدطالبان رفتم، اکثریت آنها را دیدم، از سیاسی تا نظامی و تا مدنی. حقیقتا نگران بودم. هدفم این بود که بتوانم یک اتحاد عملی از صفوف عناصر ضدطالبانی شکل دهم. اما همه آن بزرگوارانی که دیدم خوب حرف می زدند اما ناتوان تر و کسل تر از آن چیزی بودند که من می دیدم. رهبران سیاسی هنوز هم در خودخواهی های شان سیر می کردند، توان پیشبینی کردن حتی دو روز آینده را هم نداشتند؛ یک چشم شان بر خلیلزاد بود و یک چشم شان هم بر غنی و کنفرانس های منطقوی و فرصت های خدادادی. بیشتر آنها منتظر بودند که از کیسه خلیلزاد در دوحه، چه بیرون می شود و آنها در فردای توافق دوحه کجا قرار خواهند داشت.

من فقط از ملاقات با فعالان هزاره کمی امید گرفتم. آنها بعد از بیست سال به این نتیجه رسیده بودند که از فعالیت ها و مبارزات و مطالبات تک بُعدی شان بسیار آسیب دیده اند. نظر آنها منطقی بود: "ما تا حالا فقط با یک بال پرواز کرده ایم: بال مبارزات سیاسی و مدنی اما بال دوم ما فلج بود و حالا باید بال دوم را فعال کنیم: بال نظامی!" دیدگاه شان مستدل و منطقی بود؛ اما کمی دیر شده بود. با این وجود اما آنها پرانگیزه و فهمیده و درعین حال شدیدا نگران بودند. آنها با دوستان پنجشیر نشسته بودند تا جبهه نظامی مشترک تشکیل دهند.

جمعی از دوستان پنجشیری ما از ماهها قبل احتمال سقوط را واضح تر از بقیه پیشبینی می کردند و به فعال کردن جهادی های پنجشیر می اندیشیدند. آنها مرا نیز تشویق می کردند تا با خانواده به پنجشیر بروم و در جبهه پنجشیر باشم. اینکه بخشی از بزرگان هزاره شامل وکلا و نظامی ها و حتی فعالان حقوق بشر آنها همچون خانم سیما ثمر فعال شده بودند، برایم مسرتبخش بود. 
آنها از ما هم مطالبه هماهنگی نظامی داشتند. قرار ما هم همین شد که همانند دو گروه مذکور، شش نفر خبره ی نظامی را معرفی کنیم. ذوالفقار امید به نمایندگی از بزرگان هزاره برای تسلیح مردم هزاره به دایکندی و غور و ... رفت اما وضعیت بسیار آشفته تر و زمان بسیار ضیق تر از آن بود که بتوان کاری کرد.

پروژه سقوط و تسلیم دهی ولایت ها وارد مرحله تازه ای شده بود. اسماعیل خان وارد جنگ با طالبان شد. نهایتا به شمال و به مزارشریف رفتم. در جلسه ای به استادعطامحمد نور دو پیشنهاد مطرح کردم: 1- با تمام هسته ها و شخصیت های مقاومت در هرات، پنجشیر، مناطق مرکزی، شمال و... ارتباط گرفته و جبهه مشترک و هماهنگ ضدطالبان دایر شود، مدام در ارتباط و هماهنگ باشند و دوم بعضی کشورهایی که ضدطالبان هستند دیده شوند و از آنان تقاضای همکاری تسلیحاتی و... شود. پیشنهاد دوم بدین جهت بود که اشرف غنی حاضر نبود برای تقویت رهبران ضدطالب، به آنان سلاح و امکانات بدهد و آنان را تجهیز و تقویت نماید. انگار سپردن پیاپی ولسوالی ها و ولایت ها به طالبان، زیر نظر شخص وی صورت می پذیرفت. استادعطا دفتر تلویزیون میترا را به مرکز سوق و اداره تبدیل کرده بود و خودش نیز همانجا حضور داشت و جنرال دوستم هم به جای جنگ در جوزجان و شبرغان، در بلخ نشسته بود.

قرار شد نمایندگیهای دیپلماتیک از شش کشور را ببینم. به کابل برگشتم و بعضا دیدم اما آنها توان و صلاحیت پاسخ دادن نداشتند. وقت بسیار تنگ و اوضاع نگران کننده شده بود. هرات سقوط کرد و امیر اسماعیل خان دستگیر شد. بدخشان سقوط کرد، قندهار سقوط کرد و نگرانی ها زیادتر شد. شبرغان و فاریاب و جوزجان هم ساقط شدند و بلخ هم تاب نیاورد و به دست طالبان افتاد. همه رفتند و گریختند. هرکه را می شناختم و هرکه در طول این سالها سیاست می کرد و لاف می زد و ادعا می کرد را دیگر نمی شد یافت و دید. همه گریختند و رفتند. تا آخرین لحظه ای که آقای دوستم و آقای نور از پل حیرتان گذشتند در تماس بودم؛ آنها که رفتند انگار آخرین میخ بر تابوت حوزه مقاومت کوبیده شده بود. اما نمیدانم چرا من تا آخرین روز و فردای سقوط حتی فکر رفتن و گریختن به سرم نیفتاد.

ماندم تا با چشم خود شاهد شکسته شدن تمام قدم هایی باشم که با رنج و سختی و امیدواری برای ساخته شدن، برداشته بودیم و حالا باید ثمره اش را میدیدم. شاهد پراکنده شدن هزاران رفیق و همسنگر و همفکر و مبارز و شاهد تنها ماندن و بی پناه شدن و رسیدن به نقطه ی صفر. شاهد فروپاشی نظم، فروپاشی اداره، فروپاشی سرمایه، فروپاشی خانواده ها، فروپاشی تمام دستاوردها و زحمت ها و آینده نگری ها و برنامه ریزی ها و فروپاشی تمام امیدها و ویرانی تمام آرزوها. شاهد ناامیدی ها و ترسها و فرارها و شاهد انفجار جمعیت در فرودگاه کابل! شاهد قدم زدن گیج و گنگس صدها و هزاران انسان از زن و مرد در خیابانهای کابل که راه می رفتند اما نمی دانستند به کجا بروند و آخرین قدم شان در کجا باید ختم شود.

من ماندم تا شاهد عینی سقوط باشم و ورود طالبان به کابل. شاهد یک جابجایی بزرگ و یک دگرگونی عجیب. شاهد تمام نگرانی ها، ترس ها، اشک ها و بی چارگی ها. شاهد تمام یأس ها و چهره های غبارآلود و مأیوس و شکسته و شکست خورده.       

من ماندم تا شاهد شادمانی نفرت انگیز تروریست هایی باشم که با تیر و تفنگ و موهای بلند و صورت خاک آلود و چهره های عبوس اما شادمان، ظفرمندانه بر کوچه ها و بازار کابل گشت و گذار و اکت فاتحانه می کردند. این ماندن توأم با ترس و نگرانی و اضطراب از انتقامگیری طالبان بود. از اجرا کردن همه تهدیدهایی بود که علنا و رسما برایم در خبرگزاری جمهور می فرستادند. من انگار پایی برای فرار نداشتم و شاید هم درکی برای گریختن و فهمی برای فاجعه. نمیدانم چرا ماندم و نگریختم؛ شاید برای آنکه هرگز با یک مؤسسه امریکایی و اروپایی کار نکردم و هرگز پشت دروازه آنها نرفتم و دعوت شان را نپذیرفتم تا حالا در این حال و روزم آنها دنبالم بیایند و مرا با خود ببرند.

غرب و امریکا اما در مورد همکاران شان ناسپاسی نکردند. آنها تعهدشان را در برابر افغانهای همکارشان نشان دادند. تا توانستند سوار کردند و بردند و نجات دادند و این قدرشناسی آنها در برابر نخبگان افغان را باید به دیده قدر نگریست که بعد از شکست و فرارشان، بی مبالاتی نکردند.
کسانی مانند ما که بر دیوار امریکا و ناتو یادگاری ننوشته بودیم ماندیم. تحقیر شدیم، سبک شدیم، بی پناه شدیم، رها شدیم، با طالب مواجه شدیم اما نشکستیم و سرمان را خم نکردیم...

 دخترک پنج ساله ام از دیدن طالب به آغوشم پناه می برد. طالب که دستی برای نوازش به سمت او دراز می کرد خودش را در آغوشم می فشرد تا شاید آن دست بر سر و بدنش تماس نگیرد. لبخند طالب هم برایش زمخت و وهم آور بود. دخترم ماههای متوالی مجبور بود آنها را در کوچه و دروازه مان ببیند. او قبلا موترکی داشت که شادمان در کوچه سوارش می شد و بی پروا تا جاده اصلی می رفت اما طالب که آمد او هرگز موتر کوچکش را از خانه بیرون نکرد و سوارش نشد. او شاد نبود و مدام با زبان کودکانه اش از طالبانا می پرسید و ترس اش را بیان می کرد.

شبی در سکوت و تاریکی، دهها طالب در دو طرف منزل ما تجمع کردند. آنها هزاران مرمی فیر کردند، صدای مهیب گلوله و تفنگ در سکوت شبانه بر دروازه ی خانه ما وحشت آور بود. هیچ چیزی نمی توانست وحشت دخترکم را پایان دهد و تپش قلب کوچکش و صورت معصومش که مانند گچ سفید شده بود و نفس هایش که از وحشت صدای مهیب گلوله ها به شماره افتاده بود و فریادهای وحشت زده و التماس گونه اش که گمان می کرد طالبان برای کشتن ما بر دروازه مان تجمع کرده اند، درک کند. اما نمیدانستیم که آن فیرهای ممتد و بی پایان که هزاران گلوله پیکا و کلاشینکف در تاریکی و سکوت کوچه و خانه ما انجام می شد همگی فیرهای شادیانه اند! و چه شادمانی مرگ آوری و چه خوشحالی کریه و نفرت انگیزی که با هلهله اوغان های مشرقی ترس و نفرت را در عمق وجودمان می فرستاد و قلب کوچک یک دخترک پنجساله را تا چه حد به تپش وا می داشت و مغز کوچک او را تا چه اندازه فشار می داد. شادمانی آنها هم به آدم نمی ماند. غول ها هرگز نمی فهمیدند که فیرهای شادیانه آنها موجب وحشت زنان و طفلان و بیماران میشود.

چگونه باید وصف کرد آن حجم از ترس و تردید و ناامیدی و درماندگی میلیونها انسانی که برای خود، آینده ای ساخته بودند و خانه ای و آرزوهایی که در یک لحظه در غبار غم اندود کابل دود شد و گم شد و فرو ریخت. شور و هلهله از شهر رفت و خاکستر ناامیدی بر بازار و دانشگاه و مکتب و اداره و مدرسه و خانه و خانواده پاشیده شد. دخترانی که از محرومیت تعلیم، ضجه می زدند و زنانی که جنازه ی خوشی ها و امیدهای شان را در آغوش گرفته بودند. کارشان را و مکتب و دانشگاه و درآمدشان را از دست داده بودند.

اینجاست که باید می اندیشیدیم ما چه اشتباهات بزرگی کردیم و نتیجه بلاهت ها و تغافل های سیاسی و مزدورمنشی و وطنفروشی و ثروت اندوزی و عافیت طلبی و جاسوس مشربی ما چه بهای سنگینی بر مردم بیچاره و درمانده و بی پناه ما تحمیل کرده است.

من با تمام بزرگان سیاسی بدون هیچ استثنایی ملاقات و مراوده و بعضا رفاقت ها داشته ام. با آنها زندگی کرده ام. از ریز و درشت زندگی آنان، تعاملات آنان، خطاهای آنان، قوت و ضعف آنان و .... می دانم. شاید کمترکسی تا این حد ارتباط عمیق و گسترده داشت. زمانی که ارتباط و تعاملات را گسترده ساخته بودم از رسانه و مصاحبه و دیده شدن کناره گرفتم. در سایه ماندم اما در متن بودم. من می فهمم که رهبران سیاسی ما چه اشتباهات بزرگی کردند. اشتباهاتی که قابل بخشش نیستند. آنها در این دنیا و دنیای دیگر باید پاسخگوی تمام تغافل ها و فساد و ثروت اندوزی و بی مبالاتی و بی مسئولیتی های خود در برابر زن و مرد و کودک و دختران این سرزمین باشند. من تمام آن خبط ها را خواهم نوشت.
....

تعداد زیادی از فرهنگیان و فعالان و خبرنگاران و سایر دوستانم که در وطن مانده و غافلگیر شده بودند با تشویش تماس می گرفتند و از حال و آینده می پرسیدند. نگرانی خودم را مخفی میکردم تا آنان را امید بدهم و آرام بسازم.
طالبان در دومین روز سقوط کابل، دفتر محل فعالیت سیاسی- اجتماعی مرا در کارته پروان اشغال کرده بودند؛ رفتم که با طالبان مواجه شوم و دفتر را پس بگیرم.

ادامه دارد...
حسینی مدنی- خبرگزاری جمهور
 
 
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *


جعفری
United States
جناب مدنی
سلام
مشتاقانه منتظر قسمت های بعدی خاطرات شما هستم.
البته من قبلا در باره شما یک پیش‌داوری داشتم که تا هنوز هم این دیدگاه من وجود دارد که شما تمام فعالیت های خود را منطبق با سپاه قدس انجام می دهید.
ولی این نوشته شما را تا حدودی صادقانه می دانم.
موفق باشید
پربازدیدترین