فرخنده؛ به اتهامِ سوزاندن قرآنکریم، به شکل فجیعی در کابل بقتل رسید؛ اتهامیکه هنوز بیپایه باقیمانده است. بررسیهاییکه تا ایندم از سوی حکومتِ افغانستان انجام شده است، حکایتگرِ بیگناهیِ او میباشد. فرخندهایکه نویسندۀ این سطور، در پَی اثباتِ قتلش بهعنوان «معصیت خجسته» است. این معصیت خجسته چیست؟ چطور ممکن است که معصیتی به این بزرگی را «خجسته» هم بگوییم؟ دو پرسشیکه این یادداشت حتیالمقدور به پاسخشان میپردازد.
«سیّئاتم شد همه طاعات شکر»
بهدفترِ پنجمِ «مثنوی معنویِ» مولوی میروم. از «حافظ» در پرتوِ تحلیلی از دکتر عبدالکریم سروش مدد میجویم. از پیامبر بزرگِ اسلام کمک میطلبم و «کیمیای سعادت» غزالی را شاهد میآورم تا گفته باشم که انسان را گریز از گناه و خطا نیست. چه، بهسخن پیامبر (ص) آدمی فیالجمله خطاکار است و نیکوترین اینآدمها آنیکیست که توبه میکند و از خطایش اظهار ندامت. «به حقیقت گویی که در پوست هرآدمی چهارچیز است: سگی، خوکی، دیوی و فرشتهیی...به سبب آنکه در وی خشم انداخته اند کار سگ کند؛ بهسبب آنکه در وی فتنه و حیلت و تلبیس و مکر انداخته اند کار دیو کند؛ و به سبب آنکه در وی عقل انداخته اند کار فرشته کند...الخ» (کیمیای سعادت، غزالی). آنچه از حرف غزالی میتوان بیرون زد، «اجتماع نقیضین» در وجودِ آدمیست. آدمی؛ موجودیکه گِلش را با خیر و شر سرشته اند. و چنانچه اینگونه است، سگ شدن (گناه کردن) و فرشته شدنِ آدمی، مسالهایست ساده و طبیعی. بهسانی که آدمی «فی احسن تقویم» خلق شده است، خاصیّتِ «اسفل السافلین» شدن را نیز دارد. توجه میکنید، گناه و خطا پدیدۀ لایتجزای وجودِ آدمیست. این گناه را بهعنوان یک واقعیت باید پذیرفت. به باور دکتر سروش، حافظ ( که ما آن را از جمله عرفای مسلمان میپنداریم) به مسالۀ گناه خیلی اهمیت میدهد. تا آنجا که او(حافظ) را یک شاعر گناهشناس میپذیرد. اینطور نیست که هماره کارهای خوب ما منتهی به برآیند نیک بشود. نه! از نظر حافظ، برخلاف باورِ بسیاری از آدمها، بعضی جاده ها از طریق گناه گشوده میشوند. هیچکسی نمیتواند که ادعای مصونیت از گناه بکند. خود را برتر از دیگران بپندارد و بگوید که من گناه نمیکنم. چه، بهقول حافظ، «جاییکه برق عصیان بر آدم صفی زد/ ما را چهگونه زیبد دعوی ز بیگناهی.» و در کل، انسان نزد حافظ، موجود خاطیست و هر خطا و گناهی از برآیندِ یکسان برخوردار نمیباشد.
بهباورِ دکتر سروش، مولانا نیز در مسالۀ معصیت با حافظ همدل است. بر سرِ مهر است. «معصیت» در نگاه مولوی دوگونهاست: معصیت ناخجسته و معصیتِ خجسته. معصیتِ ناخجسته افزون بر اینکه خودش بد است، بدعاقبت هم هست. معصیتِ خجسته اما، فرق میکند؛ معصیتِ خجسته به معصیتی میگویند که عاقبتِ خوشی دارد. یعنی، معصیتِ خوشعاقبت است. خوشعاقبت. این چیزیست که من از معصیتِ خجسته در این بحث منظور و مقصود دارم.
در این باب مثالی از دفترِ پنجمِ مثنوی معنوی میزنم. در این دفتر، مولانا قصۀ مردِ زنمانندی را بازگو میکند. نامش «نصوح» است. صورتِ زن را دارد. کارگرِ حمامهای زنانه بود. هرروز که بعد از کار از حمامهای زنانه بر میگشت، خودش را ملامت میکرد که چرا اینکار( پاک کاری زنان) را میکند. ولی باز هم به کارش ادامه میداد. روزی دختر پادشاه آمد تا حمام کند. از نصوح خواستند که به خدمتِ این دختر برسد. نصوح هم قبول کرد. بعد از اتمامِ حمامِ دختر پادشاه، صدایی بلند شد که دَم از گمشدنِ انگشترِ دختر میزد. همۀ کارگرانِ حمام را جمع نمودند. در این هنگام، نصوح از ترس میلرزید و به خدا پناه میبرد و از کارش توبه میکرد...
سرانجام انگشتر دختر پیدا شد و نصوح هم راحت شد. از آنوقت بهپس، نصوح هیچگاه دیگر به حمام برنگشت و به پاک کردن زنان در حمام ادامه نداد. نزد خدایش توبه کرد. از گناهیکه هر روز انجامش میداد، دست کشید و آدمِ دیگری جور شد. توجه میکنید؟ سبب این «توبۀ نصوحِ» نصوح، همان معصیتی بود که هر روز انجامش میداد. مگر این معصیت منتهی به برآیند نیک شد. معصیت خجسته همین است.
«آفرینها بر تو بادا ای خدا
بندۀ خود را زغم کردی جدا
اول ابلیسی مرا استاد بود
بعد از آن ابلیس پیشم باد بود
در بن چاهی همی بودم نگون
در همه عالم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا
بندۀ خود را زغم کردی جدا
سیئاتم شد همه طاعات شکر.»
....
قتل فرخنده؛ خاستگاهِ تغییرِ نگاهِ «ملا» و «روشنفکر» افغانستانی...
با مشاهدۀ مراسم تدفین فرخنده و آن همه شور و هیجان، آدم امیدوار می شود که مردم جرات و قدرت اندیشیدن یافتهاند و دیگر «تغییر» میخواهند. شاید مسالۀ فرخنده، خاستگاه بازنگری رویکرد «ملا» و «روشنفکر» افغانستانی در پیوند به بسیاری از مسایل شود. شاید هم یکجا با جنازۀ فرخنده، جنازۀ آنهاییکه سقفِ معیشت را بر ستون شریعت زده اند نیز بهخاک سپرده شود؛ دیگر طومار و تعویذ کاذب عده ای دکاندار خریدار نداشته باشد. مرگ فرخنده، متدیّنان و دینفهمان را واخواهد داشت که آموزههای دینی را بیشتر به کاوش بگیرند. کما اینکه این روزها بعد از مرگ فرخنده چنین کاری دارد صورت می گیرد. و این کار خوبی است؛ برآیند اش تفکیک بین «مسلمان خشن» و اسلام خدایی خواهد بود. اسلام خدایی که موقف اش تقبیح کشتارهای فرخنده گونه است پیروز، اسلام خشونتگرا که توجیه گر آن است اما، رو به افول خواهد گذاشت. و چنانچه اینطور شود، چه زن روشنگر و مردۀ زندهای خواهد بود فرخنده!»
چرا اینجا تنها به ملا و روشنفکر چسبیده ام؟
تا کنون بسیاری از ملاهای افغانستان دیدِ تقدسمآبانه از سوی جامعه بهخودشان، داشته اند. توقعشان از جامعه همین بوده است؛ اینکه کسی را یارای برخاستن در برابر ملا نیست. مرگِ فرخنده اما، با واکنشهای بیسابقۀ همرایش از سوی شهروندان و محکوم کردن ملاهایی که در ابتدا این عمل شنیع را بههر دلیل و بههرگونهای که توجیه کرده بودند، تکانۀ محکمی بر برخی ملاهای افغانستان وارد کرد. تکانهای که برای ملای افغانستانی بیداریِ معرفتی و قوت تنِ جامعه را تفهیم کرد و او را متوجهِ بیداریِ شهروندان میسازد.
از سویی، مرگِ فرخنده برای برخی از روشنفکران ایدهآلیست و آنهاییکه به باورهای دینی جامعه اهمیت نمیدهند و نمیدادند، تفهیم نمود که در چنین جامعه ای فروکاست دادن «جرات اندیشیدن و بهکار بستنِ آن در بیان فهم» تنها برای خُرد ساختنِ اعتقادات دینی، رهبهجایی نمیبرد و ناکام است. آنچه که به باور من، نقطۀ مشترکِ دو طیفِ مذکور را تشکیل میدهد، نگاهشان به واقعیتهای اجتماعیست. مرگ فرخنده، در چگونگیِ این نگاه خالی از تاثیر نخواهد بود.
آثارِ خجستۀ مرگ فرخنده
قصۀ پرغصۀ فرخنده را هنوز تمامی نیست؛ این قصه ادامه دارد. ولی آنچهکه بعد از مرگِ فرخنده تا کنون اتفاق افتاده است، جالب بوده است. زنان برای نخستین بار در تاریخ افغانستان تابوتی را حمل کردند. با دستان خویش دفن کردند. از مرگ فرخنده بهاینسو، پیشآهنگان صدای عدالتخواهی شدهاند. و این بهباور من گونهای از ساختارشکنیست. ساختار شکنیای که سخن از توانستنِ زن میزند. زنیکه تا هنوز در چشمِ مردِ افغانستانی ناتوان بوده است. به ملاهایی که جزم اندیشی می کنند، تفهیم شد که افراط گرایی برای مردم پذیرفتنی نیست. فتواهای آبکی بعضی از شیوخ در پیوند به قصۀ فرخنده، سسب شد که دینفهمان دیگری آستین بر زنند و آموزههای دینی را بیشتر بشکافند و بکاوند و به مفتیهای آنچنانی بگویند که «اکنون آببروی شریعت بریخته اند» و «دوباره پَی آبروی خویش به خانه برگردند».
با مرگِ فرخنده این جملۀ منسوب به «کرکگور» که به روحانیون مسیحی میگفت (اینجا من برای ملاهای برجای خدا نشسته، استعمالش میکنم): « دین مسیح که حق است، شما اثبات کنید که واقعا خودتان مسیحیاید.» دوباره زنده شد. اینجمله دقیقن در حال تکرار شدن در پیوند به ملاهایی است که فتوای خشونت صادر می کنند. مرگ فرخنده ثابت ساخت که هر ملایی لزوما «حق» نمیگوید. این مسالۀ ایست که برای مردم تفهیم شد. اینرا مردم فهمیدند. صیقل دادن آموزههای دینی با توجه به فتواهای غلط بعضیها، ریشه در مرگِ فرخنده دارد. در واقع، مرگِ فرخنده یحتمل سبب بازنگریِ معرفتِ دینی در افغانستان شود. بستن و کندنِ دکاکینِ تعویذنویسی، پیشنهادات بسیاری از علما و فعالین مدنی مبنی بر مبارزه با خرافات و وضع قانون ضد خرافات از سوی دولت هم از جمله آثار نیکوییست که فرخندۀ شهید با مرگش برای ما باقی مانده است. امیدوارم دولت افزون بر اینکه خرافه زدایی را جدی بگیرد، برای آنهایی که زندگیشان را از راه تعویذنویسی تامین میکنند، نیز حتی الامکان زمینۀ کاریابی ایجاد کند تا مبادا باعث درد سرِ این مملکت شوند. مرگِ فرخنده، تفکرِ بیمار جمعی را رو کرد و اینکه نیاز جدی به روشنگری داریم. اینکه لابد چاره ای برای بهبود خرد جمعی بجوییم. اینکه در نهادهای آموزشی مان بازنگریِ جدی نماییم. مرگ فرخنده به یک «گفتمان» عدالتخواهانه و روشنگرایانه تبدیل شده است. این گفتمان بایسته و شایستۀ دنبال کردن و شکافتن است. مرگ فرخنده را من آغاز روشنگری و دگرگونیِ جدیِ مثبت در افغانستان میدانم. این مرگ دارد فکرهای تا هنوز خفته را بیدار میکند. بنابر آنچه که آمد، مرگِ فجاعت بار و تاسف برانگیز فرخنده، معصیتِ خجسته هم است. امیدمندم که مسالۀ مرگ فرخنده پروژهای نشود. از آنهایی که در پی «پروژه»ای ساختن قتل فرخندهاند، در پرتوِ شعرِ شاعری، خواهش میکنم که « وز زانکه شکر نمیفروشید، در دادنِ سرکه هم مکوشید». سخنم را با جملهای از یک نویسنده بهپایان میرسانم: «هیچ اهانتی بهپیامبرِ اسلام بزرگتر از این نیست که بهنامش آدم سوزانده شود.»
سمیع الحق قیومی-دانشجوی اقتصاد
سودان، خارطوم - ارسالی به خبرگزاری جمهور