پیش از هشت ثور، گروههای چپی در افغانستان وجود داشت که به نمایندگی از خلقهای ستمدیده سخن میگفتند. در آن زمان اگر هرگونه داعیه دیگری را مطرح میکردی، متهم به وابستگی به ارتجاع میشدی. محمدطاهر بدخشی که خود رهبری یکی از گروههای چپی را به عهده داشت و از بنیانگذارانِ حزب دموکراتیک خلق بود، برای آن متهم به خیانت شد و اعدام گردید که در کنار ستمگریهای طبقاتی، از ستمگریهای ملی نیز سخن میگفت.
هشت ثور، اما معکوسِ این جریان بود. گروههای جهادی اگرچه در نخست به نامِ اسلام به مبارزه آغاز کردند و علیه تجاوز اتحاد جماهیر شوروی پیشین و حکومت کمونیستی وقت رزمیدند، اما پس از پیروزی به دامنِ قومیت سقوط کردند و از سنگر ملیت به سوی همدیگر شلیک کردند. جنگهای داخلی دهه نود، اگر از یکسو ریشه در مداخلات کشورهای همسایه داشت، از سوی دیگر، معلولِ سر بازکردن زخمهای قومی بود که از ساختار قبیلهیی رژیمهای پیشین به ارث برده بودند. در میان گروههای جهادی، یکی خواستار تداوم ساختار قبیلهیی در کشور بود و دیگری از توزیع قدرت صحبت میکرد و علیه سلطهطلبی سخن میگفت و همدیگر را به نام قومیت میکشتند.
اگر با سقوطِ رژیم دکتر نجیبالله، زمینهی آن فراهم گردید که داعیههای قومی سر بلند کنند، اما با پیروزی مجاهدین، پرونده مبارزات طبقاتی بسته گردید و داعیههای برابریطلبی به تاریخ سپرده شد. امروزه در افغانستان، من هیچ گروهِ سیاسیِ را سراغ ندارم که از وضعیتِ طبقات تهیدست و فقیر جامعه بگوید و صدای دادخواهانه و عدالتطلبانه آنها را بلند کند. این در حالی است که امروزه فاصلههای فقر و ثروت در کشور بینهایت بیداد میکند و تهیدستی به معضل اصلی اجتماعمان تبدیل گردیده است.
بر اساس سروی که کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان انجام داده است، گفته میشود که در حدود ۳۶ درصد نفوس کشور زیر خط فقر زندگی میکنند که در برگیرندهی ۹ میلیون نفر میباشد. از این جمله حدود۴،۳ میلیون از خانوادههای ساکن با مشکلات جدی اقتصادی رو به رویند. بیکارها و افرادی که مشاغل پاره وقت دارند؛ یکی از گروههایی است که اغلب در فقر زندگی میکنند. یافته های نظارت ساحوی کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان درسال ۱۳۸۸ نشان می دهد که ۵۶،۹ درصد مصاحبه شوندگان مشغول کار بوده و۴۳،۱ درصدآن ها بیکار بوده اند. ازجمله آنانی که کار میکنند ۵۹،۵ درصدشان کمتر از ۵۰ افغانی درآمد دارند و ۴۰،۵ درصد آنها بیشتر از ۵۰ افغانی در روز دارند.
از نمونههای بارز این فقر، یکی هم رشد چشمگیر کودکان خیابانی میباشد که با چهرههای غمگین و چروکیدهی شان سیمای شهر را تغییر دادهاند. این کودکان، از بام تا شام کار میکنند تا به اقتصاد خانوادههای شان کمک نموده و زمینهی یک زندگی بخور و نمیر را برای اعضای خانواده فراهم کنند. بر اساس آماری که نهادهای معتبر ملی و بین المللی ارایه کردهاند، گفته میشود که شمار کودکان شاغل در کارهای شاقه در افغانستان به بیش از یک میلیون تن میرسد. براساس آمارهای جدید حقوق بشر بیش از ۴۲ درصد از اطفال کارگر زیر سن ۱۵ سال میباشند و ۲۳ در صد از این کودکان، تنها منبع عایداتی برای فامیلهای شان میباشند.
این کودکان افزون بر آنکه از آموزش و پرورش و از حق دسترسی به مکتب و مدرسه محروم میباشند، در معرض دهها تهدید دیگر- از قبیل تجاوز جنسی و سوءاستفاده در حملات انتحاری قرار دارند. در یک گزارشی که سال گذشته از سوی رسانهها به نشر رسید، بیشتر انتحارکنندگان کودکان عنوان گردیده بود.
چه باید کرد؟آنچه امروز از فقر و فلاکت، به جامعه رسیده نتیجه تفکرات و گرایش های مارکسیستی و کمونیستی در میان اصحاب اندیشه مارکس است. صادقانه بگویم امروزه اگر مارکس زنده میبود و به کابل میآمد، نخستین سخنرانیاش را به وضعیت اسفبار تهیدستان اختصاص میداد و مردم را به مبارزات طبقاتی تشویق میکرد. این درست است که حل مسأله ملی و مناسبات تباری در افغانستان یکی از اولویتهای ما است، اما این امر نباید به بهای فراموشی درد و رنج کودکان خیابانی، اقشار فقیر و تهیدست و نه ونیم میلیون انسانی که زیر خط فقر زندگی میکنند، تمام شود. ما نباید همصدا با فون هایک بگوییم که عدالت اجتماعی سرابی بیش نیست، بل باید به تفکر ویتگنشتاین نزدیک شویم که میگفت: « ممکن نیست هیچ فریاد درد و رنجی، از فریاد یک انسان شدیدتر باشد. یا ممکن نیست هیچ درد و رنجی شدیدتر از درد و رنج یک انسان واحد باشد. ممکن نیست کل سیاره زمین، بیش از یک روح واحد درد و رنج بکشد. هرکس مرکز جهان خویشتن است».
لازمهی نزدیک شدن به چنین تفکر، احترام گذاشتن به همسایه و همدردی با آن میباشد. وقتی از خاخام هیلل، متخصص تلمود، خواستند که عصارهی تمام پیامهای الهی را بیان کند، او به فرمان «به همسایهات عشق بورز» اشاره کرده و آن را فشردهی تمام ادیان خواند.
عشقورزیدن به همسایه، شاید کاری دشوار باشد، اما پیامد آن، به قول زیگمونت باومن، تولد انسانیت خواهد بود.
باومن میگوید: «عشقورزیدن به همسایه ممکن است مستلزم جهش ایمانی باشد، ولی نتیجهی این کار عبارت است از تولد انسانیت. این کار همچنان عبارت است از گذر سرنوشتساز از غریزه بقا به اخلاق.
این گذری است که اخلاق را به قسمتی از بقا، و شاید شرط لازم آن، تبدیل میکند. با این مولفه، بقای یک انسان به بقای انسانیت در انسان تبدیل میشود».
شاید آن بار امانتی که حافظ از آن سخن میگوید همین عشقورزیدن به همسایه باشد:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
عشقورزیدن به همسایه، به قول ایوان کلیما، یعنی داشتن این احساس که وظیفه و مسوولیت من است که بشوم صدای آن دیگران؛ صدای کودکان خیابانی، اقشار فقیر و تهیدست و آن نه و نیم میلیون انسانی زیر خط فقر.
این مسوولیت از ما میخواهد که در برابر نظام اقتصادی بازار آزاد اعتراض کنیم. نظام نیولیبرالی کنونی علیه فقیران و تهیدستان جامعه توطئهچینی میکند و همه روزه بر میزان درد و رنجهای آنها میافزاید. نظام بازار آزاد طرفدار کمک و معاونت با فقراء نیست. نیولیبرالها کمک و معاونت با فقیران را به زیان آنها تلقی نموده و به قول کارنگی استناد میکنند. میگویند، آقای دولی، طنزپرداز ایرلندی تبار شیکاگویی، پیشخدمتی کارنگی را فرستاد تا به او بگوید که ولگردی دم در است و لیوانی شیر و تکهای نان میخواهد.
کارنگی در پاسخ گفت: «نه، آن بینوا را بینواتر مکن. کتابخانهای به او بده».
ما باید برای ایجاد نظام افتصادی مختلط مبارزه کنیم، ما باید به دولت بقبولانیم که به مردم خدمات رایگان انجام دهد و دست فقیران را بگیرد و به رفاه آنان بیندیشد. ما باید به دولتمردان مان بفهمانیم که:
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید نامت نهند آدمی
عبدالشهید ثاقب-
خبرگزاری جمهور