روشنفکر افغانی همواره مانند جزیرة جدا از مردم زیسته و هرگونه پل ارتباطی خود با تودهها را تخریب نموده است. در این سرزمین، نه مردم، روشنفکر را جدی میگیرند و نه هم روشنفکر، مردم را. بیگانگی و جدا افتادگی روشنفکر از مردم، شاید علل و عواملی گوناگونی داشته باشد، اما عجالتاً در اینجا به یکی از آنها اشاره میکنم و آن توهمزدگی روشنفکر افغانی است. روشنفکر افغانی خود را خدا تصور میکند و رفتار خود را با تودهها رفتار خداگونه تنظیم نموده است. روشنفکر افغانی فکر میکند که او عاری از هرگونه عیب و نقص بوده و در کمالِ مطلق قرار دارد و رفتار، کردار و پندار او هیچگونه نقد و انتقادی را بر نمیتابد و هرگونه انتقاد از رفتارهای اغلباً سطحی و کممایة آنها به معنای همدستی با ارتجاع مذهبی تلقی شده و محکوم به طرد و رد میباشد.
دیروز بنده وقتی از زبان تبلیغاتی روشنفکران مان در مقاله "بیایید گفتگوی انتقادی و عقلانی داشته باشیم" انتقاد نموده و آنها را به گفتگوی عقلانی و انتقادی فراخواندم، برخیها برآشفته گردیده و در پیامخانة فیسبوک، پیامهای زشتی برایم فرستادند و این نقدم را همدستی با گروههای ارتجاعی تلقی کردند.
توهمزدگی روشنفکر افغانی و انتقادناپذیری او ریشه در ایدئولوژی فرهنگ دارد. ایدئولوژی فرهنگ، به تعبیر زیگمونت باومن، عبارت از نگرشی است که جهان را ساختة دست بشر و تحت هدایت ارزشها و باورهایی میداند که توسط بشر ساخته شده و از طریق فرایند مداومِ آموزش و پرورش بازتولید میشود. این ایدئولوژی دقیقاٌ بر سه پایه استوار است: اول اینکه موجودات بشری ذاتاً مستقل و خودبسنده نیستند. انسانی شدن آنها فرایندی است که دقیقاً پس از تولد و به یاری سایر موجودات بشری تحقق می یابد. تمایز میان نابسندگی ارثی و کمال اکتسابی، در اینجا چهرة تمایز میان طبیعت و تربیت را پیدا میکند. دوم اینکه انسانی شدن اساساً فرایند یادگیری است که به دو بخش تقسیم میشود: یکی تحصیل معرفت؛ دوم، مهار غرایز حیوانی. سوم اینکه فرایند یادگیری، یک سوی رابطه ای که سوی دیگر آن، یاددادن است. یاددادن در جوامع بشری، مستلزمِ معلمان، آموزگاران و روشنفکران میباشد. زیگمونت باومن بدین عقیده است در حالی که روشنفکران، به تعبیر آنتونیو گرامشی، روشنفکرانی نظام پرداز بوده و میتوان رد پای شان را در پشتِ سر همة ایدئولوژیها پیدا کرد، اما یگانه ایدئولوژی که اساساً برای منافعِ خودشان ساخته اند، همین ایدئولوژی فرهنگ است. نتیجه و پیامدی که این ایدئولوژی برای روشنفکران و فرهنگیان داشته است، ایجاد چند توهم بود. انسانیت، ساختة دست روشنفکران است؛ بنا براین، آنها خدا هستند. وظیفة روشنفکران یاددادن است، نه یادگرفتن. هیچ کسی حق ندارد از رفتار و کردار آنها انتقاد کند. تودهها، دیوانگانی اند که در دیوانه خانه ای به نام «جهان» زیست میکنند. درست به همین دلیل است که، به قول پاسکال، روشنفکران ما وقتی مینویسند، فکر میکنند که دارند قواعدی برای دیوانه خانه وضع میکنند. اما یک چیزی را که اینها فراموش میکنند، اصل خودشناسی است. خودشناسی یکی از آموزههای مهم سقراطی میباشد. سقراط وقتی میگفت «خودت را بشناس»، دقیقاً میخواست بگوید که تصور نکن که خدا هستی. توهم خدابودن، دقیقاً ناشی از همین عدم خودشناسی است. روشنفکران ما اگر درک میکردند که ایشان تنها سوژه نیستند، بل ابژه هم هستند، و یا به محدودیت خرد و آگاهی شان پی میبردند، به نظریات دیگران نیز احترام میگذاشتند. دیده میشود که روشنفکران ما تا هنوز نه خود را شناخته اند و نه جهان را. جهانشناسی یکی از راههای خودشناسی است. روشنفکران ما اگر میتوانستند معنای در جهان بودن را درک کنند، این مشکل پیش نمیآمد. «جهانی بودن»، به تعبیر هانا آرنت، به این معنا است که سوژهای وجود ندارد که در عین حال ابژه نباشد. ابژه بودن، یعنی نمود پیداکردن برای دیگران. وقتی همة موجودات، در عین حالی که سوژه اند ابژه هم هستند، باید به نظریات ناظران شان احترام بگذارند. درست به همین دلیل است که پوپر میگوید همة مردان و زنان فیلسوف اند. به نظر میرسد که روشنفکر افغانی تا تصور خدابودن را کنار نگذارد، آدمشدنی نیست.
عبدالشهید ثاقب-
خبرگزاری جمهور