خاطرات سقوط؛ بخش هشتم: این تاجیک های نابالغ

حسینی مدنی

14 میزان 1402 ساعت 2:19



سالهای ابتدایی دهه 90 شمسی در یکی از برنامه های بحث برانگیز تلویزیون آریانا بحثی در مورد هویت میان اسماعیل یون و عبدالحفیظ منصور مطرح شده بود.
اسماعیل یون نویسنده کتاب سقاوی دوم، حکومت و حاکمیت را حق طبیعی و غیرقابل انفکاک پشتون ها می دانست. از منظر او دو بار قدرت از پشتونها به تاجیک ها منتقل شده که باعث ویرانی شده است. یکبار به امیر حبیب الله کلکانی معروف به بچه سقاو و دوم بار به استاد برهان الدین ربانی. این دو مورد از منظر اسماعیل یون و همپیاله هایش مقاطع سیاه تاریخ افغانستان هستند که گویا قدرت پشتون ها به چالش کشیده شده است.

در جانب مقابل، عبدالحفیظ منصور از متفکران رادیکال تاجیک بود که از همان سال تاسیس نظام جمهوریت و لویه جرگه تصویب قانون اساسی مخالفت خود را با تعمیم واژه افغان به همه باشندگان افغانستان اعلام کرد و صراحتا گفت که من افغان نیستم. از نظر این جماعت، افغان نام تاریخی قوم پشتون و افغانستان نام جعلی و تحمیلی بر جغرافیای خراسان بزرگ است.
بعد از اتمام برنامه تلویزیون آریانا، عبدالحفیظ منصور سیلی محکمی بر بناگوش اسماعیل یون زده و او را بر زمین کوبیده بود....
 
طالبان که بازگشتند، اسماعیل یون به دربار آنها راه یافت و عبدالحفیظ منصور چاره ای جز گریز و جلای وطن نیافت. این حکایت کوتاه، سرنوشت مختصر طالبان و تاجیک ها و نتیجه ی نزاع قدرت میان آنهاست.
 
افغانستان که به کام طالبان سقوط کرد، تاجیک ها یکی از غم انگیزترین مقاطع تاریخی خود را به چشم دیدند. امیر اسماعیل خان به اسارت طالبان در آمد، تصاویر این مجاهد پیر و موی سفید  که زیر دست چند تا طالب قرار داشت، روان غیرطالبان را آزرده ساخت. عطامحمد نور احیاگر بلخ باستان به همراه مارشال دوستم از مسیر حیرتان، مرکز هویتی تاجیک ها را ترک کرد و جلای وطن گفت. یونس قانونی و برادران مسعود و جمعی دیگر از تاجیک ها و دیگران، در پاکستان منتظر دیدن مقام پاکستانی بودند که طالبان را بر افغانستان مسلط کرده بودند. بسم الله و امرالله و عبدالله یا گریختند و یا خانه نشین شدند. مجاهدین سرشناس تاجیک و جمعیتی گریختند و تمام افغانستان ماند برای تمام طالبان. کاخ ها و خانه ها و ملک و املاک و ثروت و سرمایه رهبران تاجیک ماند برای طالبان. همه اینها غنیمت شد برای طالبان، از رهبرانی که ادعای پادشاهی و برابری با افغانها را داشتند.

جنگ برد و باخت دارد. همین رهبرانی که امروز از گیر طالبان گریختند؛ روزگاری در جنگ بزرگ شدند و از جنگ، بزرگی یافتند. در جنگ پخته شدند، سیاست را از جنگ آموختند، سرمایه را هم از جنگ به دست آوردند.

جنگی ها اگر شکست خوردند منتظر می مانند، بازسازی می کنند، راهها را برای پیروزی مجدد می جویند و یا اگر مُردند، نسلی تازه از درون جنگ می خیزند و انتقام می گیرند. این قاعده ی جنگ است. جنگ با زمان و زمینه پیش می رود. پیروزی ها و شکست ها در متن زمان و زمین و زمینه است. فرماندهان شکست خورده را نباید به گورستان سپرد.

مثل همین طالبان؛ که شکست خوردند، تار و مار شدند، به کوهها و غارها پناه بردند اما به زمان، چشم دوختند و زمینه را در زمینی دیگر (پاکستان) جستجو کردند، کم کم و قدم به قدم پیش آمدند و کشتند و رزمیدند و خسته کردند و به بینی رساندند و نهایتا دوباره پس گرفتند.
مثل همین رهبران جهادی که هرکدام شان در جغرافیای خودشان طالبان و القاعده و چچنی و... را زدند و دواندند تا پیروز شدند.
مثل همین احمدمسعود؛ ولو که هنوز عقل رهبری و تجربه جنگی ندارد اما بیرق را برداشت و افراشت. این مهم است، بیرقداری کار بزرگی است.
 
حالا جنگجویان و قاعده ی جنگ تغییر کرده است. حالا و زمانی که جنگ میان علم و جهل، میان امارت و ملت هست، تحصیلکردگان و نویسندگان و رسانه داران و دانشگاهیان و زنان به سان سربازانی هستند که نوبت رزم شان رسیده است.

بعد از سقوط؛ ما انتظار داشتیم این سربازان تازه نفس، قلم بردارند و جنگ را از کوهها و میدان و شهر و طبیعت، به آوردگاه قلم و رسانه و بیدارسازی و انگیزه بخشی بیاورند و تفنگ طالب را از کار بیندازند.
این، مهمترین قاعده جنگ جدید است: خلع سلاح طالب ممکن نیست مگر با تغییر قاعده ی بازی. طالب تفنگش را همانند تاجیک و هزاره، بر زمین نمی گذارد و به کسی نمی دهد.

وقتی عقل و فکر هست اما پای دویدن نیست باید میدانِ بازی را از دویدن تغییر بدهی تا بتوانی دشمنت را در میدان فکر، شکست بدهی! جنگِ امروز متفاوت از جنگِ دیروز شده است. امروز مفهومی با نام "جنگ نرم" عمومیت یافته که به آسانی اما با حوصله می تواند دشمن را خلع سلاح کند و یا سلاح گرم او را کم اثرتر کند و برای اهل سلاح و جنگجویان خودی زمان بخرد و زمینه فراهم کند.

آیا به عمق این سئوالها فکر کرده ایم که چرا طالب تا به این اندازه با تحصیل زنان مخالف است؟ چرا با آزادی و اشتغال و تفریح زنان مخالف است؟ چرا در مقابل دانشگاه و مکاتب، این همه مدارس جهادی می سازد؟ طالب چرا تمام کارمندان و استادان و محصلان و.. را وادار به آموزش جبری عقاید و فقه طالبانی می کند؟ طالب چرا مردم را به زور به مسجد و جماعت می برد؟ چون نگران دین ماست؟ چون نگران جهنم رفتن ماست؟ و یا نگران آینده ی خودشان هستند؟! و یا نگران شکست شان در جبهه جنگِ جدید هستند!

متاسفانه طالب میدان عقلانیت را هم از ما ربوده و برده است. طالب، هم جنگ گرم را می فهمد و هم جنگ نرم را. تاجیک ها اما هم جنگ گرم را باختند و هم جنگ نرم را.
طالب از قدرت جذبه زن در عرصه علم و دانایی و زیبایی می ترسد، طالب از قدرت رسانه و جذابیت های آگاهی و انگیزه بخشی می ترسد. طالب از طرح فکر و جریان یافتن فکر در رسانه و شبکه و اجتماع می هراسد.

طالبان بیست سال تجدید قوا کردند و جنگیدند. اقوامِ دیگر، بیست سال مشق علم و دانایی کردند. این یک سئوال بزرگ و یک خلأ عمیق است که چرا طالبان نتیجه ی جنگ بیست ساله شان را می بینند و می گیرند؛ اما دانایان غیرطالب چرا نتیجه علم و آگاهی شانرا نمی بینند؟ و اصولا چرا دانایی خود را به کار نمی اندازند؟ آیا نتیجه و آینده را فقط 110 هزار نیروی مسلح می تواند و باید تعیین کند؟
 
و اما خاطره تلخ سقوط:
طالبان وارد شهرها شدند، ادارات را گرفتند، رهبران را دواندند و کم کم وارد خانه های مردم شدند. خانه به خانه وارد می شدند و حتی از بازرسی تختخواب مردم هم چشمپوشی نمی کردند. آنچنان دقیق می گشتند که حتی پولها و طلاهای مفقودشده یک خانواده را هم برای شان پیدا می کردند. جوانان را می گرفتند و می زدند و می بردند. با خودشان سگ می آوردند و تا بار و بستره مردم را هم بو می کشیدند. اینها بیشتر در مناطق تاجیک ها و هزاره ها اتفاق می افتاد. زندانها و توقیفخانه های طالبان پر شد از بچه های تاجیک و هزاره. هرچند طالبان وارد خانه پشتونها هم می شدند اما ورود طالبان به منازل تاجیک و هزاره به مثابه ورود یک متجاوز و دشمن و عناصر منفور به خلوت زندگی مردم بود که نه زبان می فهمیدند و نه قناعت می کردند.

نخبگان و تحصیلکردگان و فعالان سیاسی-مدنی تاجیک تا توانستند ترک دیار کردند؛ این طبیعی بود؛ نجات جان بود و یافتن نان؛ جای ملامت نیست. مشکل اما آنجا بود که تاجیک ها که حالا باید در چنین حالت بدی، متحد می شدند، همدرد می شدند، همدرک می شدند، همفکر می شدند و میدان تازه ای برای مبارزه ایجاد می کردند، نقش همان سربازان عاقل و هدفمند را ایفا می کردند، فشار را از روی ملت شان بر می داشتند، طالبان را در جبهه تازه ای درگیر می ساختند، وارث مولانا و مسعود و بومسلم و ابوحنیفه می بودند و به سان مبارزان و نیروهای آزادیبخش عمل می کردند؛ قلم برداشتند و برضد خودشان نوشتند. با شمشیر و تبر بر کمر خودشان زدند. جنگ را از میدان طالبان به خانه‌های خودشان کشاندند.

(این قاعده ی کلی نیست اما) تاجیک ها بزرگترین خدمت را به دشمن شان کردند. من همه روزه و هر لحظه می دیدم که آنها رهبران و سیاستمداران و نیروهای خودشان را دشمن می شمردند و می زدند. جنگ بدخشان و بلخ و پنجشیر و هرات در رسانه های مجازی میان جوانان عمدتا تاجیک به راه افتاد. جوانان بدخشی، پنجشیری ها را می کوبیدند و پنجشیری ها تا زور داشتند بدخشان را می زدند. از قلم آنها استادعطا امپراپوف شد و قانونی معامله گر و صلاح الدین ناخلف شد و بسم الله خان پشکل فروش و اسماعیل خان بی خاصیت! در حالی که طالبان وارد حریم زندگی شان شده بودند، رهبران و مجاهدان و جنگجویان تاجیک، به یکباره تبدیل شدند به دشمنان تاجیک و علت العلل مصائب اهل تاجیک. (به اینها جدال هزاره ها را با حادثه افشار و شورای نظارهم باید افزود.)
 
برای فهم بهتر سخن من، کسی بنام فیض الله جلال، را در نظر آورید بعنوان مشت نمونه خروار از سیاست و سیاست ورزی تاجیک. در هر رسانه ناله و فغان سر می‌دهند و به افغان خدمت می کنند. طرح شان چیست؟ هیچ! بدیل شان چیست؟ پوچ! پوپولیسم مطلق و بی مایه! آرزوی شان چیست؟ : "نیروهای روشنفکر و نخبگان و آزادیخواه و عُل لَما و نیروهای صادق و وطن پرست روی کار بیایند"؛ اما اینها کجا هستند؟ دَرَک ندارند! تولید هیجان کور و بی معنا و بی نتیجه!
بیست سال است که فغان و آه و ناله می کنند که حق ما را فلانی ها خوردند و حق ما را هنوز فلانی ها می خورند! هرچی هست از فلانی هاست ما هیچی نداریم. دیگه ما پشت فلانی‌ها نمیریم. بار گناه و تقصیر را همانند برف زمستانی بر بام خانه‌ی همسایه می اندازند. خودشان چه در چانته دارند؟ هیچ!

حالا این را مقایسه کنید با سیاست و قدرت طالبان! و بعد قضاوت کنید که نتیجه چگونه باید باشد؟ قاعدتاً کدام یک باید حاکم شود؟

من در جمع تاجیک ها و با آنها زندگی کرده ام. روزی در جمعی از فعالان غالبا تاجیک در منزلی دعوت شدم. ده - دوازده نفر بودند. طرح می پالیدند که چه کنیم؟ صحبت های زیاد و خوبی شد. کسی از من پرسید چه باید بشود؟ گفتم خودتان را تخریب نکنید؛ همین کافی است!

تاجیک، قوم با فرهنگ است، شهری است، زندگی شان عجین است با ادبیات و دانش و مطالعه و تاریخ متمدن و فخرآور. اما بزرگترین مشکل تاجیک را در عدم رواداری و همپذیری میان خودشان دیدم. آنها نمی توانند بزرگی دیگری را تحمل کنند و همدیگر را ببخشایند.

جنگ تاجیک، جنگ روشنفکرنماهای تاجیک است با خودشان و با سایه شان و با همسایه شان. جنگِ عناصر طالب برای قدرت است و جنگ روشنفکرنمای تاجیک بر سر لحاف ملانصرالدین. جنگ میان هواداران استادعطا و صلاح الدین؛ جنگ فیسوکی میان دوستان منصور و پدرام و فحاشی های فیسبوکی چیزی نیست جز ضرب و جرح خودشان و دوستان شان. این نزاع ها حقیقتا مأیوس کننده است.

حال این منصور کیست و پدرام کیست؟ هردو از متفکرین تاجیک. وقتی در کنار هم عضو شورای متحد ملی بودند (و بنده هم در خدمت شان بودم) طرح های بزرگی دادند همچون: تغییر نظام ریاستی به پارلمانی؛ همگرایی منطقوی به جای پیمان استراتژیک با امریکا، انتخابی شدن والی ها، تغییر سیستم اقتصادی بازار به سیستم مختلط اقتصادی و... منصور مدیر پیام مجاهد بود با اثرگذاری قوی و پدرام پیشتاز سیستم فدرالی در افغانستان با مواضع شجاعانه و پخته. هردو مبارز و هردو دارای یک هدف اما در جدال. انورالحق احدی و اشرف غنی می توانند با هم کار کنند اما این دو نمی توانند؛ در حالی که آنها حاکم هستند و اینها محکوم! و بعد بیایید به جدال هواداران شان در مجازی.

تاجیک ها طرح دارند، سواد دارند، فکر دارند، لیاقت هم دارند اما نه لیاقت رهبری و پادشاهی. چون خودشان به بزرگی و رهبری خود باور ندارند.
 
تخریب رهبران تاجیک توسط جوانان تاجیک هیچ توجیه عقلانی و منطقی ندارد. میتوانم تصور کنم که این انتقادها و نق زدن ها چقدر برای طالبان لذتبخش و چه خدمت بزرگی برای آنان است. بسیار جوانان تاجیک، ناخواسته مزدوران بی مزد طالبان در شبکه های اجتماعی شدند و می شوند؛ در حالیکه در میان طالبان و قوم طالبان نتیجه برعکس است.
دیوه پتنگ و محبوبه سراج و افغانهای مقیم اروپا و امریکا نمونه های بارز هستند که وفاداری قومی شان را در خدمت طالبان حفظ می کنند. چه سنخیتی میان طالبان دیندار و بی دین و لُنگی دار و نکتایی دار و پتنگ و ملنگ و قندهارنشین و اروپانشین وجود دارد الّا عنصر حفظ و استمرار برتری طلبی قومی! برای آنها میان اشرف غنی و عبدالغنی و میان حمدالله و هبت الله تفاوتی نیست. یکی بابای شان است و دیگری امیرشان.

تاجیک ها اما چیزی که ندارند بزرگ اندیشی و اراده ای است که بشود بر آن اتکا نمود و آنان را سزاوار پادشاهی و رقابت بر سر قدرت بسازد. این بزرگترین تجربه من از سیاست افغانستان است. تجربه تلخ من بعد از سقوط است.

تاجیک ها مردمی محترم هستند که ادعای پادشاهی دارند اما برای کسب مرتبه ی پادشاهی تا هنوز بالغ نشده اند. آنها در مرحله ای هستند که باید از خود اعاده حیثیت کنند، باید بزرگی شان را ثابت کنند. آنها ابتدا باید بر خودشان پیروز شوند و باید بیاموزند که دلِ کلان و سعه صدر و فداکاری برای رسیدن به بزرگی داشته باشند.

این جملات را در حالی می نویسم که در دو دهه گذشته برای تغییر ساختار قبیله ای و شکست انحصار قومی خیلی دویدم و تلاش کردم؛ برای پیوند رهبران و بزرگان اقوام تحت ستم با یکدیگر زیاد زحمت کشیدم. من ساعتها با اغلب رهبران نشستم و دلیل گفتم تا برای شکست یک سنت سیئه ی قبیلوی در کنار هم باشند. من حتی باری به داکتر عبدالله با علم به اینکه او یک پشتون است گفتم برای این در کنارت هستم که انحصارگری قومی و سنت سیّئه ی پشتون‌شاهی بشکند.

و البته این ضدیت و دشمنی با قوم پشتون نیست. مردم عام پشتون همانند همه اقوام محروم افغانستان سزاوار بزرگی و احترام و همدردی هستند. هدف ما مبارزه برای عبور از سنت های قبیلوی و استبداد قومی است؛ استبدادی که الان بر جسم و جان دهها میلیون باشنده ی افغانستان سنگینی می کند.

ادامه دارد....
حسینی مدنی- خبرگزاری جمهور
 


کد مطلب: 164461

آدرس مطلب: https://www.jomhornews.com/fa/article/164461/

جمهور
  https://www.jomhornews.com