این بار ازحیدری وجودی میگوییم .شاعری که از دریچه عشق به دنیای شعر راهکشید و بانیروی عشق به آفرینش نشست.
مردی که از کودکی با جذبه و حال خدایی، به دامان مردان عارف پیوست و از فیض آن پهنا باروتوشهیی برای خود،بست.
عارفی که حلقه وصل شاعران و عارفان است و باحوصله مندی، سالیان درازی را به تدریس بیدل و مثنوی به راهیان دنیای معرفت مصروف است. این عارف شاعر و شاعر عارف را بشناسیم و در این شناسایی بعد از نکات مقدماتی، سخن را از زبان حیدری میشنویم. این که چگونه شاعر شد و چطور به عرفان و معنویت راه پیدا کرد:
غلام حيدر متخلص به حیدری وجودی فرزند مولانا شفیع الله، درسال 1318 خورشیدی در یکی از دهکدههای زیبای پنجشیر دیده به جهان کشود. الفبا، قرآن مجید، پنج کتاب،(پنج گنج) گلستان- بوستان- دیوان حافظ و دیگرکتابهای فارسی را دردبستان کهن از آموزگاران همان روزگار فراگرفت. بسال 1326 خورشیدی شامل مکتب ابتدایه رخه پنجشیر شد. بعد از فراغت ازصنف ششم در 1333 به کابل امد. درسال 1336 خورشیید بخدمت زیربیرق رفت و از اثر دگرگونی حال، چندماه کم شش سال عسکری کرد.
درعقرب 1342خورشیدی ترخیص شد. درسال 1343 در چوکات وزارت معارف، انجمنی بنام"انجمن شعرای افغانستان" تاسیس شد و حیدری درآن انجمن بحیث محرر وظیفه گرفت. انجمن بعد ازسه ماه از بین رفت. از اول اسد 1343بحیث کارمند کتابخانههای عامه افغانستان، متصدی بخش جراید و مجلات مرکزی کتابخانه عامه گردید.
حیدری غیر از وظایف رسمی به این نهادهای فرهنگی نیز پیوند داشته است:
- عضو موسسین کانون دوستداران مولانا و معاون این کانون...
- عضوررهبری انجمن نویسنده گان افغانستان.
- کارمندشایسته فرهنگ.
- عضوموسسین بنیاد فرهنگ افغانستان.
- رئیس بنیاد غزالی
- ریس کانون ادبی سیمرغ
آثارچاپ شدۀ نویسنده:
۱- عشق وجوانی – چاپ 1349
۲- رهنمای پنجشیرمنظوم- چاپ 1351
۳- نقش امید- چاپ1355
۴- بالحظههای سبزبهار- چاپ1364- چاپ دوم 1383
۵- سالی درمدار نورچاپ- 1366- چاپ دوم 1379
۶- سایه معرفت ،چاپ اول 1375 تاحال چهار مرتبه چاپ شده است.
۷- صورسبزصدا- چاپ 1376
٨- میقات تغزل- 1378
۹- ارغنون عشق- 13789- چاپ دوم 1383
۱۰- غربت مهتاب – 1381- چاپ دوم 1385
۱۱- شکوه قامت مقاومت – 1381
۱۲- رباعیات و دوبیتی ها- 1380
۱۳- آوای کبود – چاپ 1383
۱۴- لحظههای درآب وآتش 1384
۱۵- دل نالان گزیده اشعار صوفی عشقری
۱۶- ازخاک تافالاک عشق، دیوان صوفی عشقری.
کارهای دیگری که حیدری درعرصه فرهنگ انجام داده است:
1- مقالات متفرقه ادبی وعرفانی که درمجلات کشور چاپ شده است.
2- شرح اسرارخودی ورموز بیخودی
3- داستان شیرین و فرهاد ودوبیتیها
4- تصحیح و مقدمه آثار صادقی و چاپ آن
5- تدوین ترکیبات شعری نظامی گنجوی
6- گزیده اشعار شایق جمال
7- غزلهای از واصل کابلی تا واصف باختری
8- درسهای مثنوی شریف که روزهای دوشنبه وپنجشنبه ادامه دارد وبه 500کسیت رسیده است.
معرفی حیدری وجودی اززبان خودش:
- حیدری صاحب! اغلب اوقات در محافل، شعری رامیخوانید که فکر میکنم از عشقری باشد:
درجهان شاعرشدم ای کاش آدم میشدم
زین فضولیهای طبع خویش بیغم میشدم
به همین ارتباط میخواهم از شما بپرسم، چه انگیزۀ سبب شد که شاعر شدید و به شعر روی آوردید؟
- نخست باید بگویم در خانوادهٔ بدنیا آمده ام که همه به شعر و شاعری علاقه داشتند، بامثنویخوانی و دیگرکتابهایی که در همان زمان رایج بود، ازماه قوس الی اخیرحوت، مصروف میبودند. درصنف پنجم مکتب بودم که در عالم رویا، بادیدن "یکشی" که همه چیز را در بر میگیرد، یک مصراع بمن الهام شد که چنین بود:
چه بودی رونمودی، دل ربودی بی دلم کردی
بعد از همان لحظه به مشق و تمرین شعر و شاعری پرداختم." نمیدانم انگیزه بگویم یاسبب یاحادثه".
بعد از همان رویا، حالتم دگرگون گشت، یعنی یک حالت غیرعادی یک نوع معلق، نه هوشیار و نه دیوانه. بعد؟ازفراغت ازصنف ششم هم همانگونه بودم. در آن زمان در منطقه پنجشیر که حدود نودوچندهزار نفوس داشت، صرف دومکتب ابتدائیه بنامهای رخه و بازارک بود، کسانیکه میخواستند به تحصیل شان ادامه دهند، بعد از فراغت صنفششم به کابل می آمدند، ولی حالتی که من داشتم، دیگر برای ادامه تحصیل رسمی مساعد نبود.
حدود شانزده هفده سال داشتم، به کابل آمدم بنابرعلاقه و ذوقی که در شعر بخصوص آن اشعاریکه باتجلی ازعرفان عاشقانه سروده شده بود، داشتم؛ باصوفی صاحب عشقری آشنا شدم. البته بااشعارشان قبلاً آشنایی داشتم. باصوفی عشقری و مولانای خسته. مولانا خسته دریک دکان کتاب فروشی بنام "تابش" که مقابل دروازه ولایت موقعیت داشت، میبود.
باید بگویم؛ مولانا صاحبخسته تازمانی که توان داشت، اشعار مرا اصلاح و به مطالعۀ بعضی از کتابهای شعرا، رهنمایی میکرد.
عشقری صاحب در شعر کسی چون وچرایی نداشت. در اولین دیدارما، در دکان صحافی، خودتنها بود. به من گفت: ازپنجشیر هستی؟
گفتم بلی.
گفت این کتاب ات چیست؟ من تمام اشعار خود را به شکل یک کتاب جمع آوری کرده بودم" بنام دیوان حیدری مجروح عشق" وقتی کتاب را بازکرد، نظرش به نام کتاب افتاد.
گفت این اشعار از خودت است؟
گفتم بلی.
گفت خوب است، ولی مجروح تخلص یک شخص کلان است، بعددرین ارتباط فکری میکنیم.
آنچه به من جالب بود، یک زنجیرکلان دارای هفت حلقه و پوپکهای چرمی بود که در دکان آویزان بود. وقتی عشقری دانست که در ذهنم سوالی خلق شده گفت: این تسبیح است. بادیگر تسبیحها صفرای مه نمیشکنه. بعد از چند لحظه درک نمودم که به بیدلصاحب و حافظ صاحب بسیار؟ارادات دارد. چون به حضرت بیدل، میرزاصاحب و به حضرت حافظ، خواجهصاحب میگفت. به ارتباط تسبیح خود گفت: من در طول زندگی تسبیح نگرفتهام. از تسبیح و عصا خوشم نمیاید و این بیت ابوالمعانی راخواند:
گرعمر ابد یابم یکبار برم نامش
در زمزمه وحدت تکرار نمیگنجد
بعد دیوان خود را به من داده گفت: این دیوان من است، ما شاعر نیستیم، ولی درد دل خود را به این وسیله به شیوهیی اظهار کرده ایم.
من وقتی دیوان را میخواندم، آنهائیکه به دلم چنگ میزد بیرون نویس میکردم. گفت در مورد تخلص تان(حیدری) یک فکرمیکنیم. فردا که به حضورشان آمدم گفتند: حیدری درست است. یک بیت هم گفتند:
درخزان بیبرگ و بر گردد همه اشجارها
رنگ ورونق میپرد از روی این گلزارها
گفت همین بیت را مشق و تمرین کن و امشب در همین وزن و قافیه یک چیزی بگو.
خلاصه هر وقتی که موقع مساعد میشد نزد عشقریصاحب میرفتم، حالتی که داشتم ، روزبروز بیشتر و بیشتر میشد. کار بهجایی کشید که روز و شب برایم مفهومی نداشت. در آن وقت بعضی مناظر زیبا را دردکانها نصب میکردند که در بین شان منظرۀ مدینه شریف بود. بادیدن آن فکر میکردم که بغیر از اقامت در آنجا، درجای دیگر من به آرامش نخواهم رسید که بعد ازطی چندین سال همین احساس خود را که از دیدن منظره مدینه به من دست میداد در غزلی که قافیه اش میدنه است بیان کردم: مفهومش اینست که عاشق در هرجائیکه برود غریب است بجز در صحرای مدینه.
اشعارم را که تازه ساخته میشد، به مولانای خسته میبردم، چون می دیدم که مولانا صاحب دلسوزی دارد و اشعار مرا اصلاح میکند. صوفیصاحب به این گپها غرض نداشت، وقتی شعر خود را میخواندم میگفت: بسیارخوباست. یک روز بعد؟از چندین سال نزد مولوی خستهصاحب رفتم. یک اخبار را برایم داد که یک مطلع شعر صائب را در؟مشاعره گذاشته بودند. خستهصاحب به من گفت: حیدری! درهمین وزن و قافیه یک شعرمشق کن. در آن زمان چون ذوق و علاقه ام زیاد بود، یک شعر ساختم یازده بیت بود. فردا نزد مولانا آمدم و شعریکه سروده بودم، برایش خواندم که یک بیت آن چنین بود:
چون ذره ام اگرچه به دنیای بیش وکم
خورشید واقف است ز نام و نشان من
دیدم که بعدازخواندن ابیات، مولویصاحب بسیارخوش شدند و گفتند: اگرکسی بپرسد که این دنیای بیش وکم چیست چه میگوئید؟ باتبسمی خاموش ماندم. بعدگفت: شعرخود را نزد حکیم شرعی که درمطبعه مسؤول همین بخش است، ببرید. رفتم، شرعی به من گفت: این یک بیت را که شبان دریک مصراع اش آمده است، تغییر دهید. زیرا شبان جمع عربی است و اکثر مردم اینرا شبان(چوپان) می خوانند. برای اولین بار شعرم به کوشش مولانایخسته در انیس(روزنامه انیس)چاپ شد. بعد از ده سال شعر سردون، جرئت یافتم و بعضی شعرهای دیگر هم سرودم که چاپ میشد؛ لاکن خودم هیچگاهی به دفاتر اخبار بخاطر چاپ شعرم نرفته ام، جز همان یکبار.
حالت غیرعادی که داشتم ادامه پیداکرد.
در سال 1336 به خدمت عسکری از ولایت پروان در بخش امنیۀ کابل تعیین شدم و بعد به لوگر رفتم. تاسال 1340 درهمان حال بودم. درین وقت یک سوزی بر من پیدا شد و نزد پروردگار به نظم عرض نمودم که چاره یی بکن!" چارۀ کن که عسکری گذرد و..." خداوند دعا را قبول کرد، یکبار مثل اینکه طلسمی بشکند خوب شدم. دفتر ذاتیه را به من سپردند و در 1342 از؟عسکری ترخیص شدم و بعد به وطن رفتم.
زمستان را در آنجا سپری نمودم و در بهار 1343 دوباره به کابل آمدم، که در همان سال انجمن شعرا در کابل به فرمان صدراعظم وقت، در چوکات وزارت معارف تاسیس شده بود. در آنجا؟من بحیث محرر مقررشدم، که معاش هر عضو انجمن در آن وقت دوهزار افغانی بود.
بعد از مدتی، بنابر مخالفتهای درون انجمن، انجمن ازبین رفت.
من درانجمن بسیار خوش بودم، زیراعضای انجمن صلاح الدین سلجوقی، فکری سلجوقی، بیتابصاحب، شایق جمال و غیره... در مجموع 14 نفر بودند.هفت تن پشتوزبان، هفت تن دری زبان که از آنها بسیار استفادۀ علمی میشد. بعد یک شخص دیگر، به گل احمد فرید که رئیس کتابخانه بود نامۀ نوشت در رابطه به تقرر من درکتابخانه سفارش نمود، زیرا کتابخانه حکم یک دانشگاه را دارد، خلاصه از اول سال 1343 در اینجا مقررشدم.
- درعرفان وتصوف چه وقت روی آورید؟
- سه نفریکه قبلاً در جمع شعرا از آنها نام گرفتم، آنها واقعاً فقیر بودند، مردمان صاحب حال بودند. مولانا خسته شخصیت چندبعدی بود، مبارز بسیار قوی که یک دوره از طرف مردم مزار به حیث وکیل انتخاب شد. دورۀ هفتم شورا بسیار پر ماجرا بود و اکثر مردمان مطرح، نویسنده، دانشمند، یا شاعر بودن. در،دورۀ هشتم وقتی خود را کاندیدا نمود باوجودیکه از طرف مردم انتخاب شد ولی حکومت وقت او را تبعید کردند ازمزار به کابل؛ زیرا از کابل نمیتواتنست خارج شود. خسته اخلاص زیادی به صوفی عشقری داشت. شایق جمال هم مرد سوختۀ بود. در شبهای دراز زمستان که صحبت آغاز میشد هیچ یک از جمعیت نمیدانست که روز شده است. بیتاب صاحب مرد بزرگی بود، ازطریقه نقشبندی شریف خلافت هم داشت، ولی مریدبازی نداشت. هرکدام شان در راه تحصیل دانش شخصیتهای بزرگ بودند. دیگر اینکه شعرایی که در آن روزگارمطرح بودند، صحبتهای همۀ شان را درک کرده بودم و از لطف خداوند، آنها همه به من عنایت نظر داشتند.
باز هم درعالم خواب به من اشارۀ شد که چه کنم به حساب عرفان عملی و سیروسلوک. بعد کار ما تبدیل شد به رنگ عمومی، یعنی با هرطریقه. دراول چون جوانی بود زحمت هم میکشیدیم، ذوق هم داشتم. اینکه ما از،آن چه گرفتیم یا؟نگرفتیم ولی شکر گذار هستیم. به موسیقی ازابتداعلاقه زیاد داشتم، فطرتاً به زیبایی و،جمال، چه صور چه معنوی.
- درس بیدل و مولانا را از چه زمان آغاز کردید؟ وچه چیزی آغازین درسها را سبب شد؟
- نظربه علاقۀ که داشتم همیشه سرو کارم با آثار همین بزرگان بود، حتی در دوران عسکری هم در لوگر باشخصیتهایی روبروشدم که فوق العاده اثربخش بودند. درآنجا سررشتۀ شبنشینی را یکی از اولادهای حاجی صاحب شیخ سعدالدین انصاری "ر" میگرفت. آنهائیکه در شب نشینی دورهم جمع میشدند، بعضی مجذوب و شماری هوشیار بودند، چون جوان بودم کتابخوان شان من بودم. اضافهتر شورش عشقحاجی صاحب را میخواندم. بعداً هم ماهمیشه مثنوی خوانی داشتیم تقریباً چهل پنجاهنفر یکجامیشدیم، دونفریکه آوازخوب داشتند و متن را درست میخواندند، مثنوی خوانی میکردند، درحدود چهار صدوچندکست ثبت داشتیم. بعدطوری شد که دولت وقت یک اندازه فشار بالای ما وارد کرد که حتی عرس را باید نگیریم. گفت: مابه وزارت اطلاعات و فرهنگ دستور میدهیم که مطابق فرمایش شما سررشتۀ عرس مولانا را بگیرند.
دردورۀ داکترنجیب، واصف باختری به کتابخانه آمده گفت: داکترنجیب امروز رئیس دفتر خود را روان کرده که حیدری و واصف را ببینید و همچنان گفته به وزارت هدایت میدهم که به هرجائیکه فرمایش شما باشد، عرس مولانا را بگیرند، ولی خودتان نگیرید. واصف گفت، من به اسمر گفتم: ما جز ازینکه حرف بزنیم، دیگ نقشی نداریم، این مردم است که پول میدهد و ترتیب و تنظیم مینمایند.
فردای آنروز"اسمر" نزد من آمد، شخص مودب بود، به مولاناهم اخلاص داشت، بعداً ما کانون دوستداران مولانا را سررشته نمودیم تااینکه دیگر سروصدا بالا نشود، بعداً فیصله گردید که استاد واصف ادبیات شناسی درس بدهد به جوانان مستعدکانون، من به اندازه توان خود به اجازۀ بزرگان همان وقت درس مثنوی را آغاز کردم.
همینکه کانون ایجاد شد، درسها شروع شد، هم یک محفل گرفتیم و هم یک مجله بنام «نای» چاپ نمودیم. در خود انجمن استادواصف ادبیات شناسی را در مورد قافیه، عروض و... تدریس مینمود. با آمدن تغییرات جدید، همه کارها یک نوع بینظم وبی نظام شد.
- بیدل راچه وقت شروع کردید؟
در ضمن مثنوی شریف، یک بیت یادوبیت بیدل را هم میخواندیم، یک دوره از آغاز شروع کردیم که هربیت نیم ساعت کم و بیش را در بر میگرفت. به دوستان میگفتم چه در مثنوی شریف و چه در ابیات حضرت بیدل تعبیر و تفسیر من مطلق نیست، فقط کوشش میکنم، و شما هم درین مورد فکر خود را دیده، خود را به کار بیاندازید، شاید شما نسبت به من بهتر بتوانید تعبیرکنید.
خلاصه همان صحبت ها تاکنون دوام دارد.
- عرس حضرت بیدل که قندیآقا و اکنون خانواده اش در کابل برگزار میکند، ازچه زمانی آغاز شده است؟
- درهندوستان از سال وفات شان(حضرت بیدل) عرس میگرفتند. درکابل مردم زیاد علاقه داشتند. اولین بار احمدشاهابدالی دیوان حضرت بیدل را از لاهور به کابل آورد، چون به حضرت بیدل بسیار ارادت داشت، بعداً تیمورشاه پسرش که هم شاعر بود و هم شاه بسیارخوب که واقف لاهوری و دیگران از،تیمورشاه به نیکویی یادکرده اند. دران زمان در افغانستان، بیدلخوانی رایج شد. البته از بخارا هم بیدل خوانهایی که بودند این اصل را در افغانستان رایج ساختند. در دوران امیرحبیب الله خان، نصرالله خان مسؤول بخش فرهنگی بود، بیدل شناسهای باحالی بودند، مثل: مجذوب صاحب، خلیفه صاحب، ندیم کابلی، قتیل، هاشم شایق افندی، فیض محمدذکریا، همۀ اینها عرس بیدل را میگرفتند، بعد از وفات آنها قندیآقا هم شخص بیدل شناس بود که عرص بیدل را به خانه خودمیگرفت و تا فعلاً هم پسرانش بابیدل آشنایی دارند و عرس میگیرند.
نویسنده: داکتر شمسالحق آربنفر
این متن قبلا در سلسله مقالات معرفی شخصیتهای کلان افغانستان در یکی از شمارههای جریده پیاممجاهد نشر شده است