۰

امروز، شمیم یاس در کوچه محرم جاریست

الیاس کاتب
جمعه ۱ عقرب ۱۳۹۴ ساعت ۰۷:۱۶
روز عاشورا، یل ام البنین را لشگریان دو سمت جنگ برای اولین بار در طول سی و هفت سال زندگی اش بر روی خاک افتاده دیدند. عباس شرمگین بود؛ نه به این خاطر که پهلوان علی را مردم بر خاک افتاده می دیدند....
امروز، شمیم یاس در کوچه محرم جاریست


در چهارمین روز از شعبان ۲۶ هجری قمری، در خانه علی (ع) قمری زاده شد. علی(ع) را بشارت دادند که از دامن فاطمه کلابیه، پسری پا به سفره اهل بیت گذاشته است. علی(ع) به بالین فاطمه آمد و قمر تابناکش را در آغوش گرفت؛ چهره ی معصومش را به نظاره نشست و بر پیشانی اش بوسه ای زد. می گویند؛ امیرمومنان پیوسته بازوان نوزاد را لمس می کرد و دستان او را به چشمانش می کشید و بر آن بوسه می زد و می گریست. فاطمه را هراسی در دل افتاد و پرسید: یاعلی! در دستان فرزندم ایرادی می بینی که چنان متوجه آنی. علی شرحی از علقمه را برای فاطمه بیان کرد و فاطمه لبخند زد و این گهر پرارزش را بر سینه فشرد.
عباس کیست؟
مادرش فاطمه بود. دختر حزام بن خالد بن ربیعه بن عامر کلبی از خاندان کلابیه که در نام آوری و عیاری شهره مدینه بودند. شهرت این خاندان بیشتر به حب اهل بیت اطهار بود و فاطمه بنی کلاب نیز در دل، مهر خاندان نبوت را پرورش داده بود. این احترام به حدی بود که خود فاطمه روزی به مولا گفت: یاعلی! مرا دیگر فاطمه صدا نکن. هرگاه این چنین صدایم می کنی حسنین و زینبین بدون اراده اطراف خانه را می پالند؛ گویا به دنبال مادرشان می گردند. یاعلی! تو روزی فاطمه ای داشتی و این فاطمه، با مادر حسنین فرق دارد؛ من به این اسم نه شایسته ام. حضرت، فاطمه را ام البنین خواند و پس از عباس، عثمان، جعفر و عبدالله نیز از فرزندان رشید علی و فاطمه بودند.
باری! عباس در دامن این زن پرورش یافت؛ شیرش را با مهر اهل بیت نوشید؛ لالایی های شبانه اش را با محبت علی فراگرفت و مادر، کمرش را به نیت خدمت فرزندان زهرای اطهر بست. عباس در مکتب علی پرورش یافت؛ زبان شمشیر را از پدرش آموخت و بازوان و شانه های قدرتمندش را از علی به ارث برد؛ قدی بلند و صورتی زیبا داشت و این یافته را از خاندان مادرش کسب کرد. علی (ع) در کوتاهترین جمله در رسای عباس گفت: " ان ولدى العباس زق العلم زقا؛ همانا فرزندم عباس در كودكى علم آموخت و به سان نوزاد كبوتر، كه از مادرش آب و غذا مى‏گيرد، از من معارف فرا گرفت".
۱۲ سالش بود که در صفین شمشیر زد. پدر عمامه ای به سرش بست؛ زیرا هیچ کلاهخودی بر سر پسرش اندازه نبود. چون علی که در خندق، عمامه حضرت محمد را به سر کرده بود. صفین اولین عرصه نمایشی بود که عباس را در میان دلاوران به معرفی گرفت. لشگر اعدا، چونان به تاخت و تاز این پسر نوجوان می نگریستند که گویی موجودی ناشناخته را در میدان می پایند. راوی می گوید: چون به میدان شد؛ در اولین برآمدن چکاچک شمشیر، علی گونه تیغ می زد؛ علی گونه نعره می کشید و چون اسدالله صف می شکست. آنهایی که با نبرد علی آشنا بودند؛ چنان پنداشتند که گویی علی ست در قالب یک نوجوان که این گونه "هل من مبارز" از حنجره بیرون می کند.
این ماه بنی هاشم، بیشتر از ۱۴ سال از وجود دریای معرفت علی عشق آموخت و عرفان و عظمت و بزرگی را از وجود اسدالله بهره گرفت. نور چشم علی بود. می گویند وقتی عباس در جمعی وارد می شد؛ ناخودآگاه علی را در شمایل، لبخندی نقش می بست. بی محابا به این نور ارزنده خیره می شد و آشکارا به وجودش افتخار می کرد. روزی حسین (ع) از پدر طلب آب کرد؛ حضرت، سلمان را خطاب قرار داد و سلمان به دنبال آب رفت. دقایقی بعد عباس با کاسه ای آب نزد حسین آمد و برادرش را سیراب کرد. علی را اشک در دیدگان حلقه بست و عباس خردسال را در آغوش گرفت و میان اشک و لبخند در گوشش زمزمه کرد: " عباس! مبادا دست از محافظت از حسین در کربلا برداری؛ فرزندم! حسین را در اوج تنهایی و غربت دریاب".
این قمر قد برافراشته و ثابت قدم دریای معرفت و عصمت و قدرت؛ آخرین بازگویی از شخصیتش را در صحرای سوزان کربلا نشان داد. گویند که چهره اش مادام برافروخته بود و در جنگ چنان خشمی بر آن مستولی می شد که همگان، آیینه ی غضب مرتضی علی را در این سیما درک می کردند. آه! چه کسی را این شهامت بود که در برابر خشم این مردِ شیر افگنِ ظالم ستیزِ مردآزمای بایستد. دریغا که در کربلا نیز لشگر شَر، از فاصله ی دور، سنگ و سنان نثار پیکرش کردند و به نامردی به خاکش افگندند.
شمربن ذی الجوشن که خود را از قبیله بنی کلاب می دانست؛ با محبتی تباری و با تلاش فراوان، از جانب ابن زیاد، نامه عفوی برای به اصطلاح خود ــ خواهرزاده اش ــ گرفت و به خیمگاه حسین ابن علی نزدیک شد و عباس را به نزدیک خود خواند. عباس با اکراه و با اصرار امام حسین به ملاقات وی رفت. شمر گفت: " خواهرزاده! یزید را با حسین سر جنگ است و با خانواده اش کاری ندارد؛ اکنون من نامه عفوی برایت آورده ام؛ این قامت استوار و این جوانی بی بدیل را حیف نکن و بیا و با من به مدینه برگرد".
عباس به خشم آمد و صورتش از سپیدی به سرخی گرایید. به چشمان شمر نگاهی افگند و در جواب این محبت او گفت: " ای ملعون ابن ملعون! چگونه تصور کردی که من برادرم را در این میدان رها می کنم و به عفو ننگین ارباب ملعون تر از خودت تن می دهم. من فرزند علی ام؛ برادر حسین؛ عموی علی بن حسین و از خاندان اهل بیت رسول خدا؛ به خداوند قسم یاد می کنم؛ همانطور که به پدرم علی وعده سپردم؛ آنقدر از شما در این میدان هلاک کنم که خون نجس تان، صحرای نینوا را گلگون کند".
کودکان حسین(ع) عمو را می دیدند که در اطراف خیمگاه از حریم اهل بیت حراست می کند و دلشان تخت و محکم بود که تا عمو هست؛ کسی را بنای تعرض به خیمه گاه نخواهد بود. عباس بود و حتا کودکان نیز می دانستند که عمو، با آزاردهندگان آنان چه خواهد کرد. عباس سرلشگر حسین بن علی بود. حسین به او عشق می ورزید و عباس، برادرش را از روی ادب و معرفت، مولا خطاب می کرد. چه انتظاری غیر از این؛ که او را دامنی به گیتی آورد که خود محب خاندان زهرا بود و این عشق در شیر ام البنین حل شده و کام عباس را شیرین کرده بود.
هم شهامت و هم معرفت و هم دیانت عباس، وقت طولایی را می طلبد که روی آن توجه شود و این دُر دریای ولایت علی، جنبه های متعددی را در زندگی به خود اختصاص داده است. عباس در عصر خود از دانشمندان علوم اسلامی بود و خود از عارفان بزرگ ده سوم هجری قمری محسوب می شد. شخصیت مبارک حضرت عباس را حادثه کربلا برجسته کرده است؛ اما نباید از این مساله غافل بود که حماسه کربلا، تنها ده روز از زندگی عباس بود و این مرد سترگ اندیشه و علی پیکر، زندگی ارزنده ای داشته که به زوایای آن کمتر توجه می شود.
روز عاشورا، یل ام البنین را لشگریان دو سمت جنگ برای اولین بار در طول سی و هفت سال زندگی اش بر روی خاک افتاده دیدند. عباس شرمگین بود؛ نه به این خاطر که پهلوان علی را مردم بر خاک افتاده می دیدند؛ نه اینکه عباس صف شکن، اکنون نقش بر زمین است؛ عباس شرمنده بود؛ نه به این خاطر که بوزینه ها اطرافش را حلقه کرده و بر پیکرش سنگ می زدند. عباس شرمنده روی اطفال بود. یادش آمد وقتی برای آخرین بار خیمه گاه را ترک می کرد؛ اطفال برادرش گردش را بستند و گفتند: عمو! ما تشنه ایم عمو؛ عمو به دنبال آب می روی عمو؛ عمو برایمان آب بیاور؛ بند دل عباس پاره شد وقتی لبان خشک کودکان حسین را دید. به خود نهیب زد که ای مرد؛ تو را سقا می خوانند؛ ز چه آرام گرفته ای که کام اهل بیت پیامبر از عطش به هم چسپیده است. ای مرد! از ام البنین مادرت چه آموخته ای؟ هان! به سوی علقمه شو و یاد چشمان ملتمس زینب کن و وظیفه ات را انجام بده. عباس شرمنده کودکان منتظر حسین بود؛ عباس به خواهرش زینب وعده داده بود و اکنون ...
گرچه عباس برفت از صف گیتی هیهات!
قصه شیرعلی، دور و دراز است هنوز...
الیاس کاتب- خبرگزاری جمهور
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *

پربازدیدترین