۰

دختر 18 ساله سوری از جنایات اخلاقی داعش می گوید

پنجشنبه ۳۰ میزان ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۳۷
دختر 18 ساله سوری از جنایات اخلاقی داعش می گوید
راوان الداح متولد 1997 یکی از قربانیان جنسی سوری است که علیرغم میل شخصی اش به اجبار پدرش به این وادی کثیف آورده شد. راوان 18 ساله می گوید: بعد از شروع جنگ در خانه، بیشتر درگیری و بحث داشتیم و هر مخالفتی می کردیم پدرم فوری مارا می زد. عادت پدرم این بود که نظامیان را که همراه خود سلاح داشتند به خانه می آورد ولی هیچ موقع آنها را نشناختم. در همین ایام بود که پدرم مرا 15 روز در اتاقم حبس کرد و اجازه هیچ کاری به من نداد . 15 روز شوکه بودم پدر و مادر و برادرهای من هرگز داخل اتاق من نیامدند و با من حرف نزدند. هیچ وسیله ارتباطی با بیرون نداشتم. پدرم اکثر اوقات به من غذا می داد اما انگار عضو فراموش شده ی خانواده بودم حتی اجازه رفتن مکتب نداشتم. بعد از 15 روز پدرم سراغم امد و به من گفت برو حمام کن! بعد از آن حبس بود که پدرم هر روز افراد زیادی را به خانه می آورد و مرا مجبور به رابطه با آنها می کرد. من هربار جیغ میزدم و التماس می کردم که مرا آزاد کند ولی طوری با من برخورد می کردند که در طول این مدت، بارها غش کردم. وقتی به پدرم اعتراض می کردم فقط توجیه می کرد و می گفت: این کار درستی بوده و نوعی جهاد بوده و هربار که یک مجاهد با تو باشد ثواب بیشتری بدست میاری و گناهانت از بین میره و اگر در این حال بمیری شهید حساب میشوی و مستقیم به بهشت می روی.
بعد از چند روز، مریض شدم و تا 23 روز بیماریم طول کشید در این مدت پدرم حاضر نشد مرا به دکتر ببره یا حتی برایم دارو بگیره. بعداز خوب شدنم دوباره اجبار پدرم شروع شد و التماس های من هم فایده ای نداشت. خانه ما فقط یک خروجی داشت و فرار غیر ممکن بود. بعد از اینکه ارتش سوریه به شهر ما در ولایت درعا آمد همه آن مردهای نظامی رفتند. پدر من هم همراه انها رفت و از روستا فرار کرد. مادر و بقیه خواهر و برادرهایم بعد از رفتن پدرم به خانه برگشتند و من وقتی به مادرم اعتراض کردم متوجه شدم که او از این فاجعه خبر داشته و آنرا تایید کرد. مادرم مرا کتک زد و گفت اگر این اتفاقات را هرجا بگویی تورا می کشم.
پدرم مدام با مادرم در تماس بود و تیلفونی مواظب بود فرار نکنم. مادرم هرموقع که بیرون می رفت و برمی گشت زیر شاور می رفت و حمام می کرد. بعدا متوجه شدم که همان کاری را میکنه که پدرم ازو خواسته و آن جهاد نکاح بوده است. بعد از مدتی پدرم دوباره از مادرم خواست که مرا برای جهاد نکاح پیشش ببرد. مادرم مرا سوار موتر کرد و از شهر خارج شدیم. در بین راه به خواست خدا به یک ایست بازرسی ارتش سوریه رسیدیم که من وقتی آنها را دیدم جیغ و فریاد کشیدم تا بالاخره انها من را نجات دادند...
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *

پربازدیدترین