۰

تجربه درس وتدریس از دو مکتب تشیع و تسنن

دکتر محمدصالح مصلح
پنجشنبه ۱۷ جدی ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۴۸
همیشه بقای تشیع را در دشمنی با تسنن و از تسنن را در دشمنی با تشیع جستجو کرده اند و بازارِ کسانی گرم بوده است که نفرت پراکنی می کنند. اگر کسی از عقلانیت بگوید، او تکفیر می شود، اگرکسی از منطق بگوید، او متهم می شود.
تجربه درس وتدریس از دو مکتب تشیع و تسنن

از جزئیات مسئله می گذرم، آنچه از دوسوی مرزِ اهل تشیّع و اهل تسنن آموخته ام، کلیات آن این است:

۱- هرکسی می کوشد تا رقیب خویش را از طریقِ نقطه ضعفی که دارد مورد حمله قرار دهد، گاهی سخنِ ناسنجیده ای در هر مذهبی وجود دارد، ولی وقتی دانشمندی بکوشد که مذهب رقیب خویش را از این طریق به سخره بگیرد، دشوار است که دانشجویانِ او نیز منصف به بار آیند. اکثراً دیده می شود که مذهبِ اکثریت – خواه شیعه وخواه سنی- مذهب اقلیت را آماج قرار می دهند و به سبُک‌سَرِی، بی مایه‌گی و غیرمدلل بودن متهم می سازند؛ این سخن در هردو مورد جاری است، تجربه ای که در پاکستان داشتم نشان می دهد که چقدر اهل تشیع را بی پایه میخواندند وتجربه تحصیل و تدریس در ایران نیز نشان می دهد که چقدر اهل سنت را اینگونه می شناسند.
این تنها مشکل شیعه وسنی نیست، بلکه تاریخ ما انسانها سرشار از چنین حوادث و فجایعی است که بخاطرِ تفکرِ خویش دیگران را نابود می کنیم، رقیبِ خویش را به این دلیل بد می بینیم و در موردش قضاوتِ بد می کنیم که او نظریه ما را قبول ندارد، بسیار هستند کسانی که با ما همنظر نیستند ولی در انصاف، تقوا، شخصیت و بزرگی، سنگ تمام را گذاشته اند و شاید بیشتر از ما معتقد به آن باشند، اما چون هم‌کیش و هم مذهب ما نیستند، هرکسی باشد، او را متهم به خیانت، فریبکاری و دغلبازی می کنیم؛ اگر شخصی هم مذهب ما باشد، ولو هرقدر بدراه و بی مروت هم باشد، بازهم رشته‌ی دوستی و تحسین ما نسبت به مخالفان بیشتر است و او را در انتخاب ترجیح می دهیم، دقیقا اهل تشیع و اهل سنت در دام همین نزاع افتاده اند و لمس می کنم که چگونه حقیقت‌ها فدای مصلحت‌ها می شوند.

۲- هیچ‌گاهی کسی به خود زحمت این را نمی دهد که به مراجع اصلی و منابعِ عمده مراجعه کند، اهل تشیع از منابعِ خودشان اهل سنت را می شناسند، مثلاً: شیخ طوسی در «الخلاف» یا محقق حلی و علامه حلی، یا محمدحسن نجفی صاحب «جواهرالکلام» و یا محمدجواد مغنیه در «الفقه علی مذاهب الخمسه» و دیگران هر چیزی را که در مورد اهل سنت نقل کرده اند، معیارِ اهل سنت همان می شود و تمامی محققان با استنادِ به آن در موردِ اهل سنت حکم می کنند؛ به همین پیمانه اهل سنت نیز، اهل تشیع را یا از زبان ابن تیمیه می شناسند ویا از قلمِ احسان الهی ظهیر، محیی الدین خطیب، ناصرالغفاری، شاه عبدالحق دهلوی و دیگرانی که در مورد تشیع نوشته اند.

۳- نتیجه این می شود که: هر سنی مذهبی، مذهب شیعه را بی منطق، سالوسی و دشمنِ اسلام بشناسد و هر شیعه مذهبی به همین پیمانه سنی مذهب را دشمن اسلام و مسلمین و اهل بیت به معرفی بگیرد.

۴- همانگونه که در منابع اهل سنت، نکاتِ ضعف و نادرِ اهل تشیع تعمیم به تمامِ‌ تشیع داده می شود، در منابع اهل تشیع نیز چنین کاری صورت میگیرد و چه بسا اقوالی نقل می شود که آدم شاخ در می آورد، وقتی میگردیم، پیدا می کنیم، بله! کسی درکتابی آورده است، اما آیا این سخن پشتوانه عملی در جامعه دارد؟ افکارِ عمومی قبول می کند؟ کس در پی عمل نیست، فقط شیعه و سنی می گردند تا نقطعه ضعف‌های رقیب خویش را پیدا کنند.

۵- برای من آنچه آموزنده بود، اعتقادات بود. تاکنون هیچ سنی ای را پیدا نکرده ام که از سرِ فریب به اهل سنت بودن معتقد باشد و هیچ شیعه ای را پیدا نکرده ام که از سرِ دروغ معتقد به تشیع باشد، قرنها است که تشیع فقط بخاطرِ محبت به امام حسین اشک می ریزد و به فکر این که خانواده رسول خدا مستحق خلافت بوده است، خلفای اهل سنت را مردود می دانند، شدت و ضعف این مردود دانستن قابل درک است؛ ولی هیچکسی از شیعه پیدا نمی شود که معتقد باشد، ابوبکر و عمر رضی الله عنهما نسبت به علی کرّم الله وجهه افضلیت دارند. به همین پیمانه هیچ سنی ای پیدا نمی شود که علی کرم الله وجهه را از ابوبکر و عمر رضی الله عنه برتر بداند؛ هر دو همچون کوه استوار هستند و اعتقادات شان نه فریبنده است و نه دروغ و نه تاویل پذیر. اما هیچکدام از شیعه و سنی تاکنون به این باور نرسیده اند که طرف مقابل شان نیز مانند آنها معتقد است و بخاطر خدا اشک می ریزد، بارها از زبان هر شیعه مذهبی شنیده ام که می گفته است: چرا سنی مذهبان که می دانند اهل بیت برحق است، بازهم بر سرِ مذهبِ ناحقِ خویش تاکید می ورزند؟! و سنی مذهبان نیز همین سخن را گفته اند که چرا پیروان مذهب تشیع از مذهبی پیروی می کنند که بنیادش بر دشمنی و نفرین گذاشته شده است وخوب می دانند که این مذهب پایه ای ندارد! هر دوطرف کاملا معتقد هستند که مذهب ایشان برحق است و طرف مقابلشان یک ذره ای هم مستحق صواب و حقانیت نشده است... ایمان در هردو طرف موج می زند و عملا دیده ام که با موج ایمان، تاچه پیمانه انصاف لگدمال می شود.

۶- تجربه‌ی شخصی من در دو دوره تحصیلی که داشته ام این را نشان می دهد که مشکل تشیع وتسنن، نه در ابوبکر و عمر و عثمان و علی رضی الله عنهم است و نه در نقدِ صحابه؛ بلکه مشکل اصلی هردو مذهب در عدم رعایت انصاف و قضاوتِ غیرعقلانی است که نسبت به یکدیگر روا می دارند، این مشکل ناشی از جهلی است که هیچکدام نسبت به طرف مقابل شناخت کافی ندارند، هرکدام سر از گریبانِ تئوری توطئه در می آورند و مقابل خویش را متهم به فریب‌کاری و دغلبازی می کنند.

۷- عامل این معضل، ناشی از نقدناپذیری تاریخ و فرهنگی است که ما مسلمانها به ارث برده ایم و درآن زندگی می کنیم، چه شیعه و چه سنی فکر می کنیم که تاریخِ ما کاملا درست و مورخین ما معصوم و کتابهای شان همچون وحی، غیرقابل نقد و پیرایش است، به این فکر نمی کنیم که هرکسی می کوشد تا مذهب خویش را برحق نشان دهد، معیار حقانیت و عدم حقانیت، ناقل (روایتگر) ویا قائل(گوینده‌ی) قول نیست، حتی اگر فلان بزرگواری هم که گفته باشد با همه احترامی که داریم، نباید بدون هیچ منطق وتفکری، پذیرفت و تیغ از نیام کشید و گردنِ مخالفت را زد، ضمن ادای احترام به بزرگواری ایشان، باید معتقد باشیم که هرکسی انسانِ زمان خویش است، هرکسی مطابق شرایطِ زمانی، منافع، مصالح، وابستگی، کشور و رهبرانِ سیاسی خویش سخن بر زبان می آورد.

۸- جهان اهل سنت با جهان اهل تشیع تفاوت فاحشی ندارد، همین اکنون، پیروان هر دو مذهب انسان قرن بیست و یکم هستند ولی تفکرشان از قرن اول و دوم هجری آب میخورد، گویی یکی خلیفه بنی امیه و یا بنی عباس است و دیگری قصد براندازی از قدرت را دارد، یکی تیغ بر دست گرفته و رقیب را سرکوب می کند و دیگری به پیروان خویش تبلیغ مشروعیت زدائی دشمن می نماید. اهل سنت و اهل تشیعِ قرن بیست ویکم با اهل سنت و اهل تشیع قرنِ دومِ هجری هیچ تفاوتی ندارند، هر دو نسبت به همدیگر بدبین هستند، هردو خودرا حق می دانند، هر دو باورهای خویش را خدشه ناپذیر می خوانند، هردو خودرا مستحق بهشت و سعادت دارین می شمارند، هردو پیامبراسلام و خاندانش را در انحصار خویش کشیده اند، هردو خدا را هم‌کیش خود معرفی می کنند. دشوار است که پروژه ای به نام وحدتِ امت اسلامی محقق شود، چون هیچکدام به مرتبه ای از خرد نرسیده اند که فکرکنند، طرف مقابلِ ماهم حق دارد تا به بهشت برود، حق دارد تا زندگی سعادت‌مند داشته باشد...

۹- تاکنون انگشت شمار دیده ام، کسانی را که گفته باشند: شیعه ویا سنی بودن رسم خانوادگی ما است، اگر در خانواده تشیع به دنیا آمده ایم، شیعه شده ایم و اگر در خانواده سنی مذهب به دنیا آمده ایم، سنی مذهب شده ایم، توسعه این برداشت اینست که: اگر در خانواده مسیحی به دنیا می آمدیم، مسیحی می شدیم و چون در خانواده مسلمان به دنیا آمده ایم، مسلمان شده ایم، انتخاب هیچ دین و اعتقاد و اندیشه ای از روی عقلانیت و منطقِ شخصی ما نبوده است وکسی برای ما این اجازه را نداده است که بعد از بلوغ- حتی بلوغ فکری- نسبت به مذهب و دیانت خویش بازاندیشی کنیم (حتی برای شخص نگارنده ای که بالاترین سطح تحصیلاتِ عالی را در اسلام شناسی پیموده است، چنین حقی داده نشده است تا باز بیاندیشد، به جرم اندیشیدن به پای دار می برند) در میان راه اگر مقداری درس هم خوانده ایم، کوشیده ایم تا اعتقاداتِ اجتماعی و خانوادگی خویش را تقویه ببخشیم و عقلانیزه اش کنیم (البته از نظر خود ما) این واقعیتی است که در جهانِ اهل سنت و اهل تشیع وجود دارد و من به صورت عینی لمس کرده ام.

۱۰- به این رسیده ام که شیعه وسنی بودن، هیچ ارزشی ندارد، هیچ سنی بر هیچ شیعه ای و هیچ شیعه ای بر هیچ سنی ای فضیلت و برتری ندارد، معیار همانی است که خدای متعال فرمود: {يَاأَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ} [الحجرات: ۱۳] آنچه را ما نداریم، انسانیت، ادب، اخلاق واحترام به دیگران است، خدارا درپنجه خویش کشیده ایم و هرچه دل مان خواست به زور به او می قبولانیم و به نام خدا به مردم تبلیغ می کنیم. اسلام و پیامبراسلام را در جغرافیایِ ذهن خویش نگهداشته ایم و تمامی تلاشِ ما اینست که جهان را مطابق ذهن خویش بسازیم و بشناسیم. هرگز تلاش نمی کنیم تا جهان را آنگونه که هست بشناسیم و ذهن خودمان را اصلاح بسازیم، در پی این نیستم که خلاقیت را سرکوب کنم، تنوع امروزی جهانِ ما زاده فکر بشر است، باید میان خلاقیت و تحجر تفکیک قائل شد، کسانی که فکر می کنند تنها خودشان درست فکر کرده اند، افرادی که در بندِ جهل فرو رفته اند، آنانی که سبوس دانش را نچشیده و عطسهِ اختراع می زنند، کسانی نیستند که ما دلخوشِ خلاقیت آنها باشیم، زندگی اجتماعی ما نیاز به احترام دارد، روزگارِ ما پیوسته در تحول است و این گذار اگر از سرِ انعطاف و انسان دوستی نباشد، فاجعه به بار می آورد، از همین جهت، برای من شیعه و سنی بودن، ارزش نیست، بلکه پرهیز از دشنام و نفرین و کبر و نخوت و نیرنگ بالاترین ارزشی است که سالهاست ما به فراموشی سپرده ایم.

۱۱- تشیع وتسنن دو شیوه و روش معرفتی هستند - که من در مقاله دیگری کار کرده ام- مانند سائر مکاتبِ مذهبی که در جهان وجود دارد، اهانت، تحقیر، توهین، لعن و نفرین بر معتقداتِ هرکسی که باشد، کار خلافِ عقلانیت، اسلام و شرافت انسانی است، اما دیده ام که هرکدام از شیعه وسنی طرفِ مقابل خویش را دشنام می فرستند و متاسفانه که بازارِ کافرسازی داغتر از هر زمانی در روزگار ما شده است، اگر شما با خردِ خویش استدلال کنید، متهم به کفرگویی می شوید ولی اگر بگویید که خدا گفته است فلان طائفه ای کافر است، هرچند مزخرفترین سخن را بر زبان آورده باشید، همه اشک می ریزند و دست بر سر وسینه می کوبند و واویلا سر می دهند و جوی خون بپا می کنند و از کشته پُشته‌ها می سازند...

۱۲- من درحال تکمیل درس خویش هستم، اما برای هرکسی که تبِ عشق ورزیدن به عقلانیت، استدلال و منطق دارد، توصیه می کنم که تجربه کند، لذتِ بسیار چشیدنی و باارزشی دارد، آنگاه خدا را لمس خواهید کرد و تنوع خلقت شما را شیفته‌ی تفکر و استدلال خواهد ساخت. تعهدکرده ام که جز برای خدا، سخن نگویم و قلم نزنم، خدایی که من پی به وجودش برده ام و هر روزه می شتابم تا جرعه‌های بیشتری سر بکشم، خدای من با خدای کافرپروران و کافرسازان و فحاشان و آدم کشان و بهشت فروشان، هیچ پیوند و سرآشتی ندارد، خدای من خدای خدمت به خلق و مهر و محبت و ایثار و فداکاری و از خودگذری است و چنین خدایی که حقا شایسته عشق ورزیدن و دلباختن است...

۱۳- عدم اعتماد نسبت به همدیگر: هیچکدام از شیعه و سنی نسبت به همدیگر اعتمادی ندارند ( این سخن من هرگز شامل افرادی نمی شود که با هم رابطه شخصی و یا دوستی و فردی دارند، بحث من بر سرِکلیت تشیع و تسنن است نه فرد و افرادی که باهم ارتباط دارند) در هر جایی سخن از وحدت و اخوت است اجزای متشکله آن، عمدتا سیاستمداران، بازاریان، ریاکاران و تاجرانی هستند که به رسم روزگار دور هم جمع شده اند و به نام وحدت و اخوت شعار می دهند، اخوت درگرد هم آمدن چند آدم محقق نمی شود؛ اخوت در اعتماد و اخلاص مجسم می شود، زمانی که شما خود را حق مطلق نپندارید، تفکر و اندیشه خویش را مقدس نشمارید، زمانی که تنها خدا پرستیده شود، زمانی که اسلام به عنوانِ راه معرفی شود، اگر اسلام محترم است، به دلیل این است که ما را به خدا می رساند، اما به هیچ وجه مدعی این نباشیم که اسلامِ کامل تنها در دست ما است و کس دیگری به آن نرسیده و پی نبرده است، اخوت زمانی محقق می شود که معیار ِ‌ما خدا باشد، نه تفکر شخصی ما، هرکسی از هرگوشه ای برمیخیزد و دیگری را کافر میخواند، چون او فکر می کند و برای خودش رقیبی را تحمل ندارد، هرگونه مخالفتِ فکری باخودش را کفر می شناسد، ما دردامِ خودپرستی افتاده ایم، نه خداپرستی، ظاهرا خدا است که درمساجد پرستیده می شود ولی درباطن، ما خدایی را می پرستیم که خود ما فکر می کنیم، و این فکر شاید اشتباه باشد، نتیجه همان می شود که خدای ما هم اشتباه می شود و هرچه عبادت هم کرده ایم، «هباء منثورا» می شود، دود می شود و به آسمان می رود، چون ما خویش را پرستیده ایم، تفکر و اندیشه خویش را کرنش کرده ایم. باچنین تفکری نمی شود به اردوگاه اخوت رفت، اخوت ایمان میخواهد، صداقت میخواهد، تقوا می طلبد، انگیزه میخواهد، وقتی شما در دل تان من را کافر بدانید، در چشمان شما نیرنگ و فریب را ببینم احساس کنم، و شما همچنان در من این را ببینید، چگونه می شود که یکی بر دیگری اعتماد کنیم و درکنارهم زندگی کنیم؟ عنصرِ اصلی را که تقریب و اخوت تشیع و تسنن فاقد آنست، اعتمادِ نسبت به همدیگر است و عنصر دیگر حق پنداری مطلق و مذهب پرستی است.

۱۴- عقیده پرستی یا خدا پرستی:
شاعری می گفت:
با دوصد مذهب پرستیدن خدارا عیب نیست
عیب آنست که ما مذهب پرستی می کنیم.
هرکدام از اهل سنت و اهل تشیع چنان بر سرِ مذهب خویش تاکید می ورزند که گویی مذهب ایشان خدای ایشان است، ببینید این تئوری را با بیان یک مثال توضیح می دهم: شما از طریق شیعه و یا سنی بودن میخواهید خدا را بپرستید یا چیز دیگری را؟ کسی از شیعه وسنی معتقد نیست که جز خدا هدف دیگری داشته باشند، پس هدف خدا است نه شیعه ویا سنی بودن. اگر هدف خدا است، شیعه و یا سنی بودن چه می شود؟ تشیع و تسنن درکجای این هدف قرار میگیرند؟ مسلما همه می گویند: تشیع و تسنن ابزاری هستند که مارا به خدا یا حقیقت می رسانند، به هدف نزدیک می کنند، راهی هستند که از این طریق ما به حقیقت می رسیم؛
بسیارخوب سخن بر سر این است که آیا شما در موردِ راهی که برای رسیدن به حقیقت انتخاب کرده اید، تحقیق کرده اید؟ همه می گویند: بله تحقیق کرده ایم! ... حالا فرض را بر این میگیریم که چنین ادعایی درست و بجای باشد) سئوال ما این است که آیا تشیع و تسنن قداست دارند یا خدا؟ کسی نمی گوید که هردو، چه اگر بگوید که هردو مقدس اند: دقیقا شرک است، چون تنها یک مقدس در جهان وجود دارد و آن هم خداست، تشیع وتسنن دو ابزار یا روش برای فهم خدا هستند؛ وقتی خدا مقدس است، تشیع و یا تسنن مقدس نیستند، بلکه ابزاری هستند برای رسیدن به خدا، حالا اگر روزی ثابت شود که این راهی را که شما می روید به ترکستان است (یعنی اشتباه و نادرست است) چکارخواهید کرد؟ به بیان دیگر برای اثباتِ حقانیت و بطلانِ تفکرخویش آیا اجازه می دهید که کسی به راهی که شما می روید نقد بزند یاخیر؟ اگر اجازه می دهید، فرض کنید که در میان راه ثابت شود که راه شما اشتباه است، آنگاه چه خواهید کرد؟ در پاسخ به این سئوالف نه شیعه و نه سنی هیچ‌کدام قبول ندارند که راه ایشان اشتباه باشد؛ هردو می گویند که راه ما درست است و هرگونه نقدی را کفر و زندقه و ارتداد می شمارند، چون راهی را که یک شیعه و یا یک سنی می رود، ابطال ناپذیر می داند، اگر چنین است، پس معلوم است که شما خدا را نمی پرستید و برای شما شیعه مذهب ویا سنی‌مذهب راهتان هم درکنار پرستشِ خدا مقدس است، مگر چنین نیست؟ وقتی که شما با چنگ و دندان می گویید: شیعه و یا سنی تنها راهِ درست و برحق است، یا از سر جهل و خودخواهی این سخن را بر زبان می آورید و یا اینکه خدا به شما گفته است که شما برحق هستید، یعنی به شما وحی شده است که راه شما درست است؛ حتی اگر وحی هم شود بازهم جز برشخص شما به کس دیگری الزام آور نیست، چون وحی حجتِ درونی شما است و جز سخن پیامبر اسلام از کس دیگری حجت شده نمی تواند؛
به توضیح دیگر: آیا هرآنچه را که من می گویم حق است و یا آنچه که حقیقت است، حق است؟ رفتارِ تشیع وتسنن دقیقا گزینه اول است، هرکدام از شیعه وسنی می گویند: آنچه را که ما می گوییم حق است وآنچه را که مخالف ما می گوید باطل است؛ در این صورت حقیقت تابعِ شیعه و سنی بودن است نه شیعه و سنی بودن تابع حقیقت؛ خدا تابع شیعه وسنی است نه شیعه وسنی تابع خدا (چه اگر ما تابع خدا که همان حقیقت باشد) هستیم، باید قبول کنیم که گاهی حقیقت در دست ما نیست؛ چنین چیزی هیچکدام از شیعه وسنی قبول ندارند و هرکدام بر طبل خویش می نوازند.
وقتی شما تا این پیمانه برسرِ راه و مذهب خویش تاکید می کنید، مسلم است که آن مذهب برای شما قداست دارد، تقدیس(یعنی به پاکی یاد کردن) هیچ چیزی جز خدای متعال درست و جائز نیست، اگر ما خدا را می پرستیم، نباید چیزی را بپرستیم که در ذهن ما وجود دارد، چون آنچه در ذهن ما وجود دارد عینِ خدا نیست، بلکه ذهنیاتِ ما معرفت خداست، معرفتِ خدا غیرخدا است، در غیرآن ما غیرخدا را نپرستیده ایم وآنگاه است که در عین خدا پرستی شرک هم می ورزیم،‌ اگر قرار باشد که شیعه و یا سنی بودن تنها روزنه ای باشد که ما ازآن به خدا برسیم، نشان میدهد که این روزنه اگر نباشد دیگر رسیدن به خدا هم ممکن نیست و خدا نیاز به شیعه ویا سنی بودن دارد تا ما از این طریق به او برسیم و چنین حرفی برخلافِ توحید و بی نیازی خدا است، با این سخن شیعه و یاسنی بودن جزءِ خدا می شود و ما به جای خداپرستی، ‌عقیده پرستی خواهیم کرد. همین است که اکثرِ ما به نام شیعه ویا سنی به جای خدا عقیده خویش را می پرستیم و فکر می کنیم که خدارا پرستیده ایم.
عقیده پرستی جزءِ رفتارِ غیرقابل انکارِ ما در جامعه امروزی شده است، کسانی می آیند و به نامِ موحدین به ترویجِ اندیشه ای می پردازند که اگرکسی سخنِ ایشان را قبول نکند، متهم به کفر و شرک می شود، برای این طائفه خدا مهم نیست، بلکه آنچه خودشان فکر می کنند اهمیت دارد و در درجه اول به جای خدا نشسته اند، اینها بخاطرِ فکر خویش آدم می کشند نه بخاطر خدا، زیرا اگرهدف، خدا است؛ جامعه خداپرست است. کسی نیست که مدعی پرستش غیرخدا باشد، اما به اثرِ تفاوتهای بشری، شناختِ از خدا فرق می کند، ما در نماز وقتی ایستاد می شویم، خدایی را می پرستیم که ذهنِ ما به ما تلقین کرده است و فکر می کنیم که خدای مورد نظرِ ما دارای چنین صفاتی است و ما خدایی را می پرستیم که مُتصف به صفاتِ ذهنی ما است. این معرفت که جزء ذهن ما شده است، جزو عبادتِ ما نیز قرار گرفته است و در پرستش خویش ضمن این که خدارا می پرستیم، ذهنِ خویش را هم می پرستیده ایم، دقیقا این شرکی است که بسیاری از مدعیانِ توحیدگرفتار آن شده اند، به توحیدی دعوت می کنند که خودشان فکر می کنند که توحید است، ترشحاتِ ذهنی خودرا جزء خدا می سازند و به دیگران به نام توحید می قبولانند، اگر غیر از این است، باید به دیدگاه دیگران هم احترام گذاشت، چه شاید آنچه را ما به عنوانِ توحید می پرستیم، عین شرک باشد، هیچ کسی از نزدِ خدا نیامده است، همه ما آنچه را فکر می کنیم، به عنوان خدا می پرستیم، فکر ما خدا نیست، شناختِ ما از خدا، عینِ خدا نیست، فکر ما بشری است، شناختِ ما هم بشری است، اگر یک ذره از فکرخویش را دخیلِ در عبادت بسازیم، مرتکبِ شرک شده ایم.
دقیقا داستانِ تشیع و تسنن، راه‌های عبادت الهی گرفتار همین سرنوشتِ شرکی است، ما خدا را نمی پرستیم، ما شیعه و یا سنی بودن را می پرستیم، اگرکسی معتقد به تشیع و تسنن نباشد، او را منفورش می دانیم وگمراهش می خوانیم، چون اعتقاد به مذهب ما ندارد، هم‌مذهب ما نیست، معیارِ توحید وشرک مذهب ما شده است، چون مذهب خویش را می پرستیم و این دقیقا شرکی است که کسی به آن پی نبرده است.
به همین ترتیب روشِ عبادتِ ماهم جزءِ خدا شده است، اگرکسی با آن روشی که ما خدارا می پرستیم، خدا را نپرستید، او را کافر وگمراه می دانیم، چون روشِ خویش را جزءِ خدا تلقی کرده ایم و به این باور شده ایم که خدا در قامتِ همین عبادتی که ما انجام می دهیم مجسم شده است و اگرکسی راهِ دیگری ا نتخاب کند، خدارا نیافته است، پس راهِ ما می شود خدای ما و اگرکسی به راهِ ما نیامد، خدای مارا هم پیدا نکرده است و در نتیجه گمراه است. و این سرنوشتی است که ما مسلمانها گرفتار آنیم، در عینِ خداپرستی، مذهب پرستی و خودپرستی هم می کنیم.

۱۵- مذهب و اعتقادِ منافق پرور: شاید این عنوان گزنده و زننده باشد، اما وقتی شما به توضیحی که ارائه خواهم کرد، توجه کنید، نتیجه چیزی بهتر از این شده نمی تواند، وقتی شما تاکیدِ بر سر این دارید که تنها اهل سنت برحق است و یا تنها اهل تشیع برحق است، کسانی که هیچکدام را قبول ندارند ولی از لحاظ اجتماعی به یکی از این دو مذهب پیوند خانوادگی و اجتماعی دارند، مجبور می شوند تا بخاطر طرد نشدن و منفور قرار نگرفتنِ خویش، دست به سازش، دورویی و نفاق بزنند. عوامِ جامعه در پی منطق و استدلال نیستند، در پای منبر به دهنِ ملایی دهن دوخته اند که از زبانش هرچه بیرون شود، بر دهانِ عامی فرو می رود، مردمِ عامی منطقِ تجزیه و تحلیل ندارند... وقتی می گویند: سُونامی بیانگرِخشم خدا است و کسانی را غرق می کند که شهرشان غرقِ درفساد است؟!! با کدام منطق چنین سخنی قابل قبول است؟ قصدِ این را ندارم که به کسی اهانت کنم، اما از باب مثال، فرض کنید که زلزله در بدخشان اتفاق افتاد؛ سال گذشته بخشی از خانه‌های اهل بدخشان در دل زمین فرو رفت؛ اگر قرار باشد که خدا زلزله را برای گنهکاران بفرستد، باید در شهرِ هلمند می فرستاد که نود درصد تریاک افغانستان و شاید بیشتر از شصت درصد تریاکِ کل جهان را صادر می کند، تجارت تریاک را تاجرانِ مواد مخدرِ هلمند می کنند ولی خشم خدا را بدخشان تحمل می کند! همان داستانی که «در بلخ آهنگری فساد کرد و در شُوشتر مسگری را گردن زدند» مگر این عدالت است؟ مگر این انصاف است؟ اما درکشور ِما منطق عوام چنین چیزی را پذیرفته است و برای آن اشک هم می ریزد. وقتی منطق عوام استدلال پذیر نیست، تجزیه و تحلیل نمی کند، آنگاه است که افرادِ بی باور به این منطقِ عقب‌مانده خود را در مضیقه می بینند، وقتی کسی در پی تجزیه وتحلیل نیست، تعدادی مجبور می شوند تا راهِ دورویی و ریاکاری را در پیش بگیرند، ظاهرا به عزاداری امام حسین و محرم بروند ولی در دل آشتی نداشته باشند، بخاطرِ رفع احساسات هرکدام از شیعه و سنی، طرف مقابل را تکفیر کنند ولی باوری به سنی بودن و یا شیعه بودن نداشته باشند، بزرگترین چالش روشنفکری شیعه وسنی درجهان معاصر همین است که هردو از رویکردِ سنتی و خشنِ هردو مذهب ناراض هستند و برای ایشان بسیاری از نبایدها و بایدها شکسته شده است ولی از آنجایی که مهارِ اجتماعی در دستِ تندروان وسنت گرایان است، به شدت نگرانِ جان خویش هستند و از تیرِ تکفیرِ مذهب پرستان، خود را مصون نگه ‌می دارند، دقیقا حال و احوال حافظ که با هزار رندی و راز با فقیهان و محتسبان می ساخت.
این طرزِ تفکر موجب شده است که حتی خود مذهبیانِ اهل سنت و اهل تشیع نیز در دام نفاق بیافتند، در ظاهر از اخوت اسلامی بگویند ولی در باطن چاهی برای رقیب مذهبی خویش بکنند، لبخند بزنند و اشک تمساح بریزند، جامی که بر دستِ مذهب پرستان افتاده است، مملو از کینه وکدورتی است که ریشه درتاریخِ انحصارگرایی دارد، نفاق شاخ و دم ندارد تا عَلم بیاویزد، وقتی شما از ترسِ جامعه حقیقت را گفته نمی توانید و همرنگ جماعت می شوید، عین نفاق است، این همان ایده ایست که جامعه بجای خدا، فهم خویش را می پرستد و اگر کسی بر روال آن نرود، متهم به کفر می شود، برای جامعه و مذهب، خدا در درجه دوم قرار میگیرد و مذهب بجای خدا می نشیند، همین است که مخالف مذهب خویش را کافر می خوانند ولی مخالف دین خویش را در درجه دوم قرار می دهند، حتی مسلمانان در سطح کلان، متدینانِ یهودی و مسیحی را نسبت به ماتریالیست‌های خدا ناباور، دشمن تر میدانند و تشنه به خون همدیگرند، این تندروی و جانشینی مذهب به جای خدا، زمینه ساز نفاق شده است و زمانی که مخالف شما قدرتِ طرح دیدگاهِ خویش را نداشته باشد، خودرا در مضیقه می یابد و از سرِ خشم روزگار، روی به نفاق وسالوسی می آورد و تنورِ دورویی گرمتر می شود. این واقعیتی است که در جهان اسلام امروزه حاکم است و نیازی به شاهدی ندارد، هرکسی به اطراف خویش نظر اندازد، این را عملا یا تجربه می کند ویا می بیند.

۱۶- حیات و بقای خویش را در دشمنی جستجو می کنند: هرکدام از تشیع و تسنن فکر می کند تنها عاملی که می تواند ایشان را زنده نگهدارد و پیوسته بر سر قدرت باشند، دشمنی با کسانی است که مخالفِ ایشان هستند، اگر تشیع نبود، اهل سنت درکجا معنا پیدا می کرد؟ اگر اهل سنت نبود، اهل تشیع درکجا قابل فهم بود؟ اهل‌تشیع در دشمنی با اهل سنت بقای خویش را جستجوکرده اند و اهل تسنن نیز در همین دشمنی تداوم خویش را تضمین کرده اند.
هیچگاهی در پیِ این نبوده اند که در عین اختلاف می توانیم باهم زندگی کنیم، بزرگان تشیع کوشیده اند تا با غاصب خواندنِ خلفا و بزرگانِ اهل سنت، برای تشیع ماهیتِ مستقل و حق طلبانه تعریف کنند و بزرگانِ اهل سنت کوشیده اند تا بخاطرِ دفاع از خلفای خویش، اهل تشیع را تکفیر و مکتبِ خویش را مدافع حق وحقِ مطلق نشان دهند. کسی در پی این نشده است که در عینِ بقای تشیع و تسنن هر دو را بر سرِ یک سفره جمع کند وبرای اهل تشیع بگوید که:
می شود، شیعه ولی نفرین به کسی نفرستاد.
درعین این که می شود علی را بر ابوبکر و عمر برتری داد، به کسی دشنام نفرستاد.
می شود یک شیعه بود، فارغ ازاین که کسی قبول نکند.
می شود عدالتخواه بود، اما بخاطرِ عدالت در حق کس دیگری ظلم نکرد.
می شود به امامت معتقد بود، اما به دیگران هم احترام گذاشت.
می شود دلباخته حسین بود، اما لعنت به اولین، دومین، سومین، چهارمین و پنجمین سمتگر نفرستاد.
می شود عدالت را در عقلانیت جستجو کرد، نه در تقلید و تکفیر.
می شود شیعه بود و در عین زمان، فداکار و از خودگذر و انعطاف پذیر و خوشبین.

به همین ترتیب کسی پیدا نشد که برای اهل سنت بگوید که:
می شود سنی بود ولی کسی را تکفیر نکرد.
می شود به ابوبکر وعمر وعثمان وعلی ارادت داشت ولی مخالفِ خویش را نفرین نکرد.
می شود ابوبکر را افضل الصحابه خواند ولی به طرفداران علی احترام گذاشت.
می شود سنی بود و شیعه را به عنوانِ رقیبِ تفکرِ خویش شناخت.
می شود سنی بود، اما انحصارطلبی را کنار گذاشت.
می شود سنی بود، اما پیروِ حقیقت و واقعیت بود.
می شود به ده یار بهشتی ارادت داشت، اما معصوم ندانست.
می شود امامت را قبول نکرد، اما به دیگران حق داد تا در موردش فکرکنند و معتقد باشند.
می شود سنی بود، اما عقلانیت را بر تقلید و تکفیر ترجیح داد.

هیچ کسی در پی این نبوده است که نزاعِ تشیع و تسنن، راهی غیر از این نیز دارد، تلاش نشده است که تشیع و تسنن را بجای این که به جان هم بیاندازند، درکنارهم قرار دهند، بجای این که از کشته‌های ایشان پشته بسازند، پشته‌ها را از طعم دوستی سبز بگردانند؛ همیشه بقای تشیع را در دشمنی با تسنن و از تسنن را در دشمنی با تشیع جستجو کرده اند و بازارِ کسانی گرم بوده است که نفرت پراکنی می کنند. اگر کسی از عقلانیت بگوید، او تکفیر می شود، اگرکسی از منطق بگوید، او متهم می شود. همه می گویند:
عقل ما برتر از عقل پیشوایانی نیست که هفت الی سیزده قرن قبل زندگی کرده اند!
اگر این سخن درست است و عقل ما برتر از ایشان نیست، پس چرا در زمانِ ما هواپیما ساخته می شود؟ تلفن و موبایل اختراع می گردد؟ اینترنت و اختراعاتِ ‌الکترونیکی توسعه می یابد؟ تحولاتِ جهانِ فعلی نشاندهنده کوتاهی عقل ما است و یا بزرگی عقلِ گذشتگان؟ زمین همان زمینی است که آنها زندگی می کرده اند و ما هم زندگی می کرده ایم، آسمان همان آسمان است، ماه و خورشید و فلک هیچ تغییری نکرده اند، در زمانِ ما دانش از آسمان نیامده است که اینهمه اختراعات را به ما آموخته باشد، انسانِ مدرن توانسته است به کره ماه سفر کند، قلب را پیوند بزند، اعضای بدن انسان را بازسازی کند و هزاران کار دیگری که در هزارسال قبل انجام چنان کاری معجزه دانسته میشد، این درحالی است که آنها انسان بودند و ما هم انسان هستیم، آنها هم در همین زمین زندگی می کردند و ماهم در همین زمین زندگی می کنیم، چگونه شد که ما به این پیشرفت دست یافتیم و آنها نتوانستند؟ اما با آنهم مسلمانان هنوز هم معتقد هستند که ده قرن قبل، عقلِ بزرگانِ دینی نسبت به عقلِ ما کاملتر بوده است، نمی دانم که کمالِ عقل آنها در چه بوده و نقصان عقل ما درکجاست؟
اگر شما ده قرن قبل به یکی از این پیشوایان می گفتید: روزی می رسد که از مکه تا کابل، دو الی دونیم ساعت راه است، حتما مانند همین بزرگوارانِ‌ امروزی می گفتند: عقل شما زائل شده است، کفرگویی می کنید...
اما امروزه همه چیز محقق شده است و بعد از این نیز پیشرفت و توسعه در حال انکشاف است. این توانمندی عقل بشرِ امروزی است که جهان را تبدیل به یک دهکده کرده است، اگر عقلِ اجتماعی و فردی ما درکشوری مثل افغانستان انکشاف نیافته است و یا درسطح جهان اسلام تاکنون عقل جایگاه و مقام خویش را نگرفته است، بیانگر این نیست که دیگران عقل ندارند، همین عقل است که دلیلِ خشکسالی و سرما را تبیین می کند، همین عقل است که زلزله را مشخص می سازد که چرا و چگونه واقع می شود؟ در حالی که همین اکنون کسانی از مسلمانان معتقد هستند: زلزله در جایی رخ می دهد که مردمِ آن سرزمین، گنهکار باشند!!
عجب گناهی است که مردان و زنانِ لُخت و عُور در سواحلِ کشورهای غربی با هم می خوابند و شش مرد به جان یک زن در فیلم‌های سکس می افتد و درعین زمان چیزی به نام اسلام درآنجا وجود ندارد، اما جز پایه های تختِخواب، هیچ زلزله دیگری اتفاق نمی افتد و بدبختانه پس لزره آن، بدخشانِ افغانستان را نیست و نابود می کند.

ما بجای این که با مصیبت زدگان همدردی کنیم، اتهام دیگری هم به آنها می زنیم ومی گوییم: شما انسانهای گنهکاری بودید که خدا عذاب خویش را نازل کرد.
این بزرگی و برتری عقلانیتِ گذشته و فعلی ماست.
عقلی که ما تاهنوز می کوشیم ازآنها تقلید کنیم؛
عقلی که زندگی ما را به جهنم تبدیل کرده است؛
عقلی که برادر را باخواهر دشمن می سازد؛
عقلی که جز خود ما دیگر هیچکسی را مسلمان نمی داند؛
عقلی که حتی در درون خود ما هم سازگار نیست.
پیروی ما از بزرگانِ ما بیانگرِ کمالِ عقلانیت ایشان نیست، بلکه بیانگرِ ناتوانی و عدم اعتماد به نفسِ ما است که هر روزه می رویم و از نشخوار آنها برای بقای زندگی خویش بهره می بریم.
این تقلیدها است که زندگی اجتماعی ما را تباه ساخته است؛ کسی جرئت این را نکرده است و نمی کند که پا پیش بگذارد و این سدِ ناهموارِ دشمنی شیعه وسنی را بشکند، دشمنی که به صورت کامل به منفعت اسلام و مسلمین نیست که بحث بعدی به آن خواهیم پرداخت.

۱۷- گفتمان تشیع و تسنن از دو نگاهِ آرام تا دو تلقی خشونت بار:
این بحث را اینگونه توضیح می دهم:
اهل تشیع معتقد هستند که جانشین رسول خدا، داماد و پسرِکاکای ایشان علی بن ابی طالب و یازده فرزندی که از نسلِ علی و فاطمه دختر رسول خدا به دنیا می آیند، می باشند.
سئوال: چرا علی بن ابی طالب جانشین رسول خدا باشد؟ چرا ابوبکر بن ابی قحافه نباشد؟
پاسخ تشیع این است که: جانشینی رسول خدا از طریقِ نصِ نبوی و یا آیاتِ‌الهی صورت می گیرد، در مورد علی بن ابی طالب نصوصِ زیادی وارد شده اند، ازجمله معروفترین آنها واقعه «غدیرخم» است، هنگامی که رسول خدا از حجة الوداع برمی گشتند، در مکانی به نام «غدیرخم» مردم را جمع کردند و فرمودند:«من کنتُ مولاهُ فهذا علی مولاه، اللهم والِ من والاه وعادِ من عاداهُ» مولوی در مثنوی این مفهوم را اینگونه بیان کرده است:
هرکه او را گر منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای او است
بنابراین پیامبر اسلام مطابق این برداشت، جانشین خویش علی بن ابی طالب را تعیین کرده است، اما ابوبکر و عمربن خطاب، با ترفندی خلافت را از علی غصب کردند و خود بر قدرت تکیه زدند. رفتارِ ابوبکر و عمر ضمن این که غاصبانه است، برخلافِ قولِ رسول خدا نیز می باشد.
در مقابل، اهل سنت معتقد هستند که رسول خدا کسی را جانشین خویش تعیین نکرده است، تعیین ابوبکرصدیق به عنوان خلیفه مسلمین ناشی از چند عامل مشخصی بود که درآن زمان اتفاق افتاد، یکی اینکه ایشان از پیشکسوتانِ در اسلام هستند، اولین کسی بوده اند که اسلام آورده اند؛ دوم، یار غارِ رسول خدا بوده اند؛ سوم تمامی ثروت خویش را در راه پیروزی اسلام به مصرف رسانده اند؛ چهارم در هنگام مریضی رسول خدا به دستور رسول خدا امامت نمازِ مردم را برعهده داشته اند؛ از همین جهت وقتی رسول خدا از دنیا رفتند، صحابه به دلیلِ حسن نیتی که داشتند و خوبی‌هایی که از ابوبکر دیده بودند، او را انتخاب کردند. از نظر اهل سنت علی بن ابی طالب هیچ دعوایی درباره خلافت نداشته است تا فکرشود که ابوبکر و عمر با ترفندی از علی، خلافت را گرفته اند.
اساسِ اختلاف دیدگاه اهل تشیع و اهل تسنن (خلافت و جانشینی) است، هرچند مسائل دیگری را پیوند می دهند ولی بنیادِ اختلافات در همین جا انعکاس می یابد.

نتیجه این دو دیدگاه این می شود:
۱- از نظر اهل تشیع جانشین رسول خدا توقیفی است و باید از طرف خدا و رسول خدا تعیین گردد.
۲- مطابق دیدگاهِ اهل سنت، جانشینی رسول خدا توقیفی نیست، بلکه امت بنابر مقتضای زمان و توانمندی افراد، هرکسی را که خواست برمی گزیند.
۳- مطابق دیدگاه اهل تشیع، جانشینان رسول خدا از قبل تعیین شده اند و به وسیله شخص رسول خدا معرفی گردیده اند، نیازی نیست که امروزه کسی روی آن بحث کند که چه کسانی هستند.
۴- از نظر اهل سنت، لازم نیست که چه کسی باشد، هرکسی باشد ملزم به پیروی از اسلام است، ضمناً کسی را رسول خدا تعیین نکرده است.

محل نزاع درکجاست؟
محل اختلاف را پیش از اینکه به بحث امامت و خلافت برسیم، یک درنگِ کوتاهی بر سر خاتمیت پیامبران الهی می نماییم تا به صورت مناسب، بحث امامت و خلافت را توانسته باشم توضیح دهم.
سئوال: چرا پیامبر اسلام به عنوانِ آخرین سفیر الهی مبعوث شدند و دیگر پیامبری فرستاده نمی شود؟
پاسخ به این سئوال در علمِ کلامِ اسلامی داده می شود، نه در تفسیر و حدیث و فقه، از همین جهت برای پاسخ آن باید به کتابهایِ کلام اسلامی مراجعه کرد.
علمای شیعه و سنی در این بحث اتفاق دارند و هردو یک نظریه را پذیرفته اند. برای آشنائی بیشتر نسبت به این بحث، مراجعه کنید به کتابهای «امامت و رهبری» از مرتضی مطهری و «تعالیم اسلام» از علامه طباطبائی شیعه و «احیای فکر دینی» از علامه محمداقبال لاهوری سنی مذهب که اقبال در فصل پنجم کتاب خویش به صورت مفصل به آن پرداخته است.
اقبال در آنجا مساله را به صورت فلسفی و مقداری پیچیده توضیح داده است که من کوشش می کنم به زبانِ خودم بیان کنم و فهم خودم را از توضیح اقبال بنویسم، اقبال اینگونه توضیح می دهد: پیامبری نوعی از خودآگاهی درونی است، نیروهایی که در نهاد انسان نهاده شده است، در پیامبرانِ الهی سرشار از تحرک و پویائی است، این نیروها چنان توانمند و پرقدرت هستند که باهستی ارتباط برقرار می کنند و واسطه میانِ کسانی که توانمندی برقراری ارتباط را ندارند، قرار می گیرند. دقیقا پیامبران الهی دارای نقشِ بیدارگری هستند که از طریق برقراری ارتباطِ نیرومندِ درونی خویش با هستی، قدرتِ نهفته در دلِ هستی را بیدار می کنند، بشر در گذر زمان تاآنجا پیش آمد که برای بیدارگری و سرپای خویش ایستادن، نیاز به معلمی داشت که او را توانمند و پرقدرت می ساخت. دقیقا پیامبران الهی چنین نقشی را بازی کردند و پیامبراسلام در مقطع زمانی مبعوث شد که بجاست، آن مقطع را دوره کودکی و بلوغِ بشر بنامیم و این بعثت موجبِ برانگیخته شدنِ نیروی بلوغ در بشر گردید. از همین جهت است که دیگر پیامبری فرستاده نمی شود و پیامبراسلام به عنوانِ خاتم پیامبران فرستاده شد.
عین همین دیدگاه را مرتضی مطهری در کتاب «امامت و رهبری» می پذیرد و با مثالی توضیح میدهد: پیشرفت‌های دوصدسال اخیر نشان میدهد که چگونه بشر پیشرفت کرده و عقل بشری به تکامل رسیده است، درحالی که گذشتگان ما به چنین دستاوردی نائل نشده بوده اند.
عینِ همین نگاه را علامه طباطبائی در کتاب «تعالیم اسلام» بیان کرده است.
پس دلیلِ اصلی اینکه دیگر هیچ پیامبری فرستاده نمی شود و پیامبراسلام به عنوان آخرین پیام آور الهی شناخته می شوند، اینست که: بشر به تکامل عقلانی رسیده است، عقل بشر با گام نهادن در وادیِ تکامل، بی نیاز از بعثتِ پیامبر دیگر شد و این مساله موجب گردید تا انسان خود بجای پیامبران وارد عمل شود. قرآنکریم به عنوان دستورالعمل مسلمانان، به هرمسلمانی این فرصت و اجازه را می دهد که باگذشت زمان از طریق تفکر و اندیشه به ترسیم کلی زندگی خویش در هرزمان و مکانی بپردازد، آنچه برای خدا مهم است، توحید خدای متعال است، اینکه تنها خدای واحد ولاشریک پرستیده شود، سایر موضوعات درگذر زمان قابل تغییر وتحول هستند. اگرعقل بشر قدرتِ تغییر و تحول را نداشت، حتما پیامبران دیگری بعد از پیامبراسلام فرستاده می شدند، اما این نقش را عقلِ بشری بازی می کند. ازهمین جهت دیگر پیامبری فرستاده نمی شود.

۱۸- اما سئوال: آیا عقل بشری به صورت کامل و مستقل، قدرتِ رهبری جامعه را دارد و یا نیاز به متخصصِ الهی هست که بتواند کمک به پیشرفت و ترقی جامعه بشری کند؟
پاسخ به همین سئوال است که مرزِ میانِ تشیع وتسنن را مشخص می کند، هرکدام به گونه ای و از جلوه‌ای به این سئوال می بینند و پاسخی ارائه می کنند که نتیجه آن، منجر به تولد تشیع و تسنن می گردد.

تشیع و «قاعده لطف»
در علم کلام، مخصوصا کلام شیعی، اصطلاحی است تحت عنوان «قاعده لطف». تنها برهان عقلی است که بعثت انبیاء و گزینش امامان را در تشیع توجیه می کند. تبیین این قاعده را اهل تشیع با سئوالی اینگونه مطرح می کنند: آیا امکان دارد کسی موجودی را خلق کند و بدون اینکه درموردِ سرنوشتش تصمیمی بگیرد، رهایش کند و به خودش واگذار نماید؟ مُسلما شما هم قبول ندارید که چنین چیزی ممکن باشد، چراکه هستی عبث و بیهوده آفریده نشده است که اینگونه بی توجه رها شود؛ پس مشخص است که خدای متعال ما را آفریده است و راهنمایی هم فرستاده است.
سئوال پیش می آید: ما هم مثلِ این شده ایم که خدای متعال آفرید و درگروِ چیزی که آفرید، گرفتار شد، حالا خدا مجبور است که در مورد ما تصمیم بگیرد، مگر لازمه بحث بالا چنین نمی شود؟ تشیع درپاسخ به این سوال «قاعده لطف» را مطرح می کنند و آن اینکه توجه خدای متعال به ما از سرِ جبر و اکراه و یا مجبوریت نیست، بلکه بعثت انبیاء و فرستادنِ کتابهای آسمانی از سرِ لطف خدای متعال است. همانگونه که خداوند پیامبران را از بابِ لطف وکرم خویش فرستاده، امامان را نیز همینگونه انتخاب کرده است.
این بحث را خواجه نظام الملک طوسی در «التجرید» و علامه حلی آن را شرح کرده است.
با بیانِ این قاعده اهل تشیع معتقد هستند: امکان ندارد که خدای متعال بنده‌گان خویش را اینگونه رها کرده باشد، این درست است که خداوند دیگر پیامبری نمی فرستد، چون بشر به طرف بلوغِ فکری می رود، اما همین بشر نیاز به رهبری و مدیریتی دارد که دلسوز، پاک، دانشمند و مبرا از خطا وگناه باشد، تا تکیه گاهِ مطمئنی برای بشر قرار گیرد و آنها را با مدیریت سالم تا پایان هستی رهبری کند.
بنایِ تئوری امامت در تشیع بر همین ایده استوار است و توجیه دیدگاه امامت را قاعده لطف به عهده دارد.
تشیع امامت را پایین تر از نبوت می دانند، اما تمامی اختیاراتی را که یک پیامبر دارد، نسبت به امام قائل هستند، تنها تفاوتی را که میان امام و پیامبر قائل می شوند، وحی است، هیچ کسی از تشیع معتقد نیست که به امام وحی شود.
مرتضی مطهری از امام به عنوانِ کارشناسِ دینی، یاد می کند؛ کارشناسی که درتلقی اش از دین و امانتداری اش، اشتباه نمی کند.
ازهمین جهت، تشیع قائل به این شده اند که امام باید «معصوم» باشد، یعنی ازگناه پاک باشد، زیرا انسان گنهکار نمی تواند پیشوای بشریت قرار گیرد. ضمنا اگر مرتکب گناه شود، دیگر شایسته اقتدا و پیشوایی نیست، همچنین مردم به چنین شخصی دیگر اقتدا و تکیه نخواهند کرد.

با توجه به این بیانِ تشیع، امکان ندارد که خدای متعال بعد از پیامبرِاسلام، بشر را سر به خود رها کرده باشد و کسی را معرفی نکرده باشد، چون از لطف خدا است که حتما در مورد سرنوشتِ بنده‌گان خویش کسی را معرفی می کند و آن شخص جز امامانِ کسی بوده نمی تواند.
مطابق تئوری تشیع، تشخیص چنین پیشوایانی در اختیارِ ما انسانها نیست؛ زیرا ما قدرتِ گزینش ایشان را نداریم، بلکه آنها به وسیله پیامبراسلام از جانب خدا برای ما معرفی می شوند. از همین جهت، اهل تشیع معتقد هستند که این دوازده امام، از جانب رسول خدا معرفی شده اند و روایاتِ زیادی در منابع تشیع آمده است که بیانگر معرفی ایشان است.

اهل سنت و استقلالِ عقل بشری
درمقابل، اهل سنت تئوری امامت را ناقضِ خاتمیت می داند، زیرا با این تعریف، امام هیچ تفاوتی با پیامبر ندارد، تمامی تصرفاتِ ایشان پیامبرانه است، معصوم هستند، قدرت تشریعِ احکام را دارند، به عالم غیب دسترسی دارند، مرتکب هیچ گناه وخطایی نمی شوند، دستور ایشان مانند دستور خدا و پیامبر او تلقی می شود... اینها نشاندهنده این هستند که تئوری امامت اولا، تئوری خاتمیت را زیرسئوال می برد، ثانیاً، مانعِ انکشاف و تبلورِ عقلانیت بشر در سیمایِ اختراعات و انکشافات جدید می گردد.
اهل سنت معتقد هستند که عقل بشر به تکامل رسیده است. بعد از پایان پذیرفتنِ دوره رسالت پیامبراسلام، دیگر نیازی به امامت دیده نمی شود، قرآن بزرگترین دستورالعملِ زندگی ما است و سنت پیامبر که ازطریق صحابه عملا مجسم شده است، رهنمایی است که تا روز رستاخیز، قافله دیانت را می تواند رهبری کند.
از نظر اهل سنت و مطابق آنچه که اقبال مطرح می سازد، تئوری خاتمیت به معنای فشارِ کلیدِ استقلالِ عقل بشری در مقابلِ دستبندهایی بودکه از طریق وحی به عقل زده می شد.
اقبال شعر و عرفان را گونه ای از وحی یی می داند که تجربه بشری بعد از پیامبراسلام به صورت گسترده ازآن بهره برده است، بعد از پایان پذیرفتنِ پیامبری خاتم الانبیاء، بشر به مکاشفات شخصی دست یافت و پله‌های تعالی روحی را از طریق تجربه عرفانی حاصل کرد. در حوزه تمدنی و پیشرفت، قرآنکریم بزرگترین رهنمائی بود که بارها دستور به تفکر، تدبر، سفر و دانش پژوهی داده است، اما بدبختانه امت اسلامی به دامنِ فلسفه یونانی افتاد که قرنها از تئوری و اندیشه اصلی خویش عقب ماندند.
اهل سنت معتقد هستند که اگر بشر به تکامل عقلانی نمی رسید، حتما خداوند بجای امامت نبوت را ادامه می داد، ولی ازآنجایی که عقل به تکامل رسیده است، نیازی به امامی دیده نمی شود، سرنوشت انسانی ما به عهده‌ی خود ما واگذاشته شده است که به چه کسی رای میدهیم و انتخابش می کنم. باتوجه به همین استقلال عقلانی بود که صحابه پیامبراسلام آمدند و ابوبکرصدیق را به عنوان جانشین رسول خدا تعیین کردند. از نظر اهل سنت بیعت با ابوبکر صدیق نخستین تجربه عقلانیِ فارغ از وحی در تاریخ مسلمانان بعد ازختم نبوت بود.

حاصل این دو دیدگاه
با توجه به توضیحی که ارائه کردیم، حالا مشخص شد که دیدگاه اهل تشیع و اهل سنت، کاملا دو دیدگاهِ عقلانی، استدلالی و غیرخشونت طلبانه است.
اهل تشیع معتقد هستند که بشر به تکامل عقلانی نرسیده است و نیاز به پیشوایی دارد که از جانب خدا معرفی شده باشد. امامان اهل تشیع همان پیشوایانی هستند که مطابق نظر ایشان از جانب خدا معرفی شده اند.
اهل سنت معتقد هستند که با فرستاده شدنِ پیامبراسلام، بشر به تکامل عقلانی رسیده است و قدرت مدیریتِ قافله خویش را دارد، با استفاده از قرآن، که شاه کلیدهای رهبری را در خویش گنجانیده است، روانه زندگی می شویم و خود ما زندگی خویش را مدیریت می کنیم، نیازی به امام و پیشوایی دیده نمی شود، اگرچنین چیزی می بود، خدای متعال به جای امام، پیامبران دیگری می فرستاد.
حالاشما بگویید: کجای این دو دیدگاه کفرآمیز است؟ کدام یکی از این دو دیدگاه همدیگرخویش را تکفیر می کنند؟ درکجای این دو دیدگاه دشنام و فحاشی نسبت به یکدیگر را می بینید؟ دو تئوری که کاملاً عقلانی و استدلالی است، اگر کسی آمد وگفت که: من قدرت راه رفتن به تنهائی را ندارم و نیاز به مشاور و یا متخصصی دارم که من را کمک کند، آیا او سخنِ کفرآمیزی را بر زبان آورده است؟ آیا او کافر شده است؟ اگر کسی آمد وگفت: من نیازی به کمک کسی ندارم، خودم میخواهم که سرپای خویش بایستم، آیا او سخن کفرآمیزی برزبان آورده است؟ آیا او کافر شده است؟
قطعا که شما هم موافقید، چنین شخصی کافر نیست.
داستان تشیع و تسنن اساسا همین است، بیشتر از این چیزی بوده نمی تواند و چیزی هم نیست، هردو فقط بر سر این نزاع دارند که آیا بعد از رسول خدا نیازی به پیشوای معصوم و مبرا ازگناه هست یا خیر؟ اگرشما گفتید که بله! نیاز به پیشوای معصوم و مبرا ازگناه دارم؛ کار بدی نکرده اید و این تفکر از اهل تشیع ریشه می گیرد ولی اگر گفتید که نخیر من نیازی به چنین رهبری ندارم و خودم راهِ خودم را می روم، شما توقع بدی نکرده اید، این تفکر از اهل سنت آب میخورد. هیچکدام اینها بد نیستند، بلکه بستگی به شخصی دارند که کدام را انتخاب می کند.

۱۹- اما سئوال: پس اینهمه دشنام‌ها و نفرین‌ها در کتابها و جامعه هردو مذهب، ازکجا آمده اند؟ چرا چنین فتنه‌هایی میان اهل تشیع و اهل تسنن در امتداد تاریخ وجود داشته است و موج می زند؟
عوامل و دلائلِ این بحث مقداری مفصل است و به صورت کلی به هرکدام می پردازم. با آرزوی حوصله مندی و دقت شما.

۱- فقه و جزم گرایی: جهان اسلام به صورت عموم و دو مذهب اهل سنت و اهل تشیع بگونه خصوص از بزرگترینِ خلإی که رنج می برند، چالشِ جزم اندیشانه نسبت به پدیده‌های اجتماعی و معنوی است. این ادعا را میخواهم با توضیحی اینگونه بگشایم:
توجه داشته باشید که عناصرِ متشکله هر جامعه ای متعدد و متفاوت است، هرکدام در مقامِ و جایگاهِ خویش معنا پیدا می کنند، اگر جای آن را تغییر دهید، قطعا نتیجه میگیرید ولی نه آن نتیجه مطلوب و یا نتیجه ای که باید می داد، نتیجه طبیعی آنرا نمی توانید بگیرید. مثلا فرض کنید: از ترکیبِ دو و یا چند موادِ مشخص میتوانید دوا بسازید. اگر ترکیبِ آنها را کمتر و یا بیشتر بسازید، قطعا بازهم نتیجه می دهد ولی دیگر دوایی را نساخته اید که به تداوی مرض مشخصی که قبلا به وسیله این دوا، تدوای می شد، بپردازید. تمامی پدیده‌های اجتماعی و دینی در همین راستا قابل تعریف هستند.
و یا به جای مواد، متخصصِ رشته و یا ابزارِ آن را تغییر دهید، مثلا: در علم فیزیک و بیولوژی میخواهید ترکیبِ مواد و نتیجه آن را بدست بیاورید تا در دواسازی ازآن استفاده کنید و دارویی را بسازید که قدرتِ مقابله با باکتریها و میکروب‌های مقاوم وکشنده را داشته باشد؛ این آزمایش را بجایِ اینکه یک فیزیکدان، فیزیولوژیست و یا شیمیدان در لابراتوارِ دانشگاه انجام دهد، یک داکتر می آید و روی یک انسان تجربه می کند، مثلا دو مواد کیمیاوی را در یک گیلاس می اندازد و به مریض می گوید: بخور تا تجربه کنم و ببینم که نتیجه اش چی خواهد بود؟!
شما برای چنین آدمی که موقعیتِ تجربه یک علم را نمی شناسد، چه عنوان می دهید؟ به نظر شما نتیجه چنین تجربه ای - هرچه باشد- آیا عقلانی و پذیرفتنی است؟ آیا ابزارِ تجربه چنین موادی مریض است؟، مطمئنا کسی نمی پذیرد وهمه خواهند گفت: ابزار تجزیه و تجربه لابراتوار است و بعد از چندین تجربه و تشخیصِ دقیق وقتی نتیجه بیرون می شود و قابل اطمینان قرار می گیرد، آنگاه دوایی که از آن تجربه بدست می آید، برای مریضان توصیه می گردد، نه که مریض لابراتوارِ تجربه مواد کیمیاوی باشد.
مثالِ دیگری به شما می زنم: علمِ تاریخ را با علم حقوق درنظر بگیرید، وظیفه علم تاریخ چیست؟ درکل بیانِ رویدادها و حوادثِ گذشته است؛ وظیفه علم حقوق چیست؟ تعیینِ حقوق و وجایبِ شهروندان است.
حالاشما یک مورخ را بیاورید و از او بخواهید که مثلا: حکمِ فرود آمدنِ طیاره‌یِ مربوط به کشور قطر را بدون اجازه و هماهنگی، در میدانِ هوایی هرات بیان کند... او چه چیزی برای گفتن خواهد داشت؟ قطعا به شما از تاریخ می گوید که در فلان تاریخی چنین حادثه ای رخ داده است، اما از لحاظ حقوقی هیچ صلاحیتی و فهمی ندارد، هرچند احتمالا بدانید که در آن زمان مثلا فرود آمدن طیاره فلان کشور باعث جنگ میان دوکشور شده بود، آما آیا این حادثه ای که درگذشته اتفاق افتاده است، می تواند معیارِ حکمِ امروزی باشد؟ قطعا چنین نیست.
حالاشما بیایید قضیه را از حقوقدان بپرسید، قطعا حقوقدان به قانونِ مدون مراجعه می کند، اگر در قانون چیزی رخ نداده بود، به عرف بین الملل و در نهایت به سراغ تاریخ می رود و با استفاده از برخوردهای تاریخی، نظری را مطرح می کند که تامین کننده منافع اجتماعی و سیاسی جامعه در زمانی باشد که حادثه اتفاق افتاده است، نه تکرارِ برخوردی که در تاریخ واقع شده است.
این دو تا مثال را بخاطری ذکرکردم تا موضوعی را که میخواستم بیان کنم، توانسته باشم بفهمانم.
حالا فرض کنید که فقه به جایِ طب بنشیند و علمِ کلام(هدف از علم کلام، خدا شناسی و هستی شناسی است) به جای بیولوژی و شیمی و فیزیک قرار بگیرد، در علمِ کلام بحث برسرِ این است که: خدا کیست؟ دارای چه صفاتی است؟ واحد است یا متعدد؟ جسم است یا مجرد؟ ماده است و یا غیرماده؟ تمامی این مباحث عقلانی و استدلالی هستند، دقیقا شبیهِ فیزیک و بیولوژی که هر فرضیه وتئوری را از طریق تجربه و لابراتوار می شود به اثبات رساند و یا نفی کرد، تنها تفاوتِ علم کلام در این است که با تئوری و منطق و فلسفه سر وکار دارد، در علم کلام شما کاری به این ندارید که این سخن را چه کسی گفته است؟ مثلا: نمی توانید بگویید: چون این سخن را امام ابوحنیفه گفته است، من قبول دارم، اگر غیر از ابوحنیفه گفته بود، قبولش نمی کردم؛ اگر شما در علمِ کلام و یا هرعلم دیگری اینگونه استدلال کنید، کاملا استدلالِ غیرعلمی کرده اید.
چنین جمله ای در علم کلام، کاملا غیرِکلامی و غیرمنطقی است؛ این سخن به مثابه این می ماند که شما بگویید: آب بجای اکسیژن و هایدروژن، از اکسیژن و پروتئین تشکیل می شود..!!! این سخن را به دلیلی قبول می کنم که مثلا: انیشتین گفته است.
خود انیشتین هم به شما می گوید که اشتباه می کنی چنین سخنی را از من قبول می کنی، زیرا فیزیک جای تقلید نیست، جای تجربه و منطق فورمول است؛ علم کلام هم جایِ تقلید و روایت نیست، جای منطق و استدلال و حجت است.
اما علمِ فقه چیست؟ علمِ فقه شبیه علمِ طب است، در علم طب شما موادِ شیمیائی را لابراتوار نمی کنید، در علم طب سلول‌هایِ بنیادی را آزمایش نمی کنید، علم طب با استفاده از دستاوردهایِ فیزیک، بیولوژی وشیمی به تداوی امراض می پردازد، از همین جهت خیلی ها طب را علم نمی دانند، بلکه فن می دانند. خب حالاجای این بحث نیست، بحث ما برسرِ نقشِ علم فقه است، فقه نیز همین نقش را دارد، شما در علم کلام، اول خدا را می شناسید، بعد به این می پردازید که رابطه ما با خدا چگونه است؟ رابطه عقلانی واستدلالی است؟ یا رابطه تقلیدی و جمودگرایانه؟ ایا ممکن است، خدایی را که ما شناخته ایم، برخلاف عقل حکمی را تشریع کند یاخیر؟ اگرنتیجه تحقیق شما این بود که چنان خدایی برخلافِ عقل حکمی را وضع نمی کند، شما قاعده ای را وضع می کنید و اصلی را اینگونه می گذارید که: هیچ حکمی برخلاف عقل از جانب خدای متعال تشریع شدنی نیست.
این اصلی است که شما باتوجه به معرفتِ تان از خدای متعال وضع کرده اید وعلم فقه به سراغِ این اصل می آید، چون شما میخواهید که با استفاده ازمعرفت خویش درزندگی جمعی تان قوانینی را وضع کنید که برخلافِ عقل نباشد، به این دلیل که معرفت شناسی شما از خدا برخلاف عقل نبوده است، پس از لازمه چنین معرفت شناسی این است که درزندگی شما نباید قوانینی حکومت کند که برخلاف عقل وخدا شناسی شما قرار داشته باشد، چه اگر شما درزندگی تان قواعدی را رعایت کنید که درانطباق با خدای شناسی شما قرار نداشته باشد، کاملا شکست خورده اید و گرفتارِ تناقضِ نظری وعملی می شوید و زندگی شما هدفمند بوده نمی تواند ودرمیان راه حتما فریبِ کسان دیگری را خواهید خورد.
ازهمین جهت فقه یا حقوق به سراغِ این اصل می روند، شما به حقوقدانان می گویید: حق ندارید قانونی را وضع کنید که برخلافِ عقل باشد؛ چون خدا هیچ حکمی را برخلاف عقل تشریع نمی کند.
تمامی قوانینی را که وضع می کنید باید درهمسوئی با این اصل قرار داشته باشد، درغیرآن دچار تناقض وسردرگمی می شوید.
دقیقا اگر علمِ طب از فیزیک و شیمی پیروی نکند، حیات انسانی به مخاطره می افتد و جانِ انسانها گرفته می شود؛ اگر علم فقه خودرا درانطباق با علم کلام و فلسفه احکام قرار ندهد، دقیقا جان انسانها به خطر می افتد، ای چه بسا که تاهنوز متوجه این نشده ایم که فلاکتهای زندگی امروزی ما نتیجه همین ناسازگاری‌ها است، درعلم طب زود می فهمیم، چون قابل لمس تر است ولی درعلومِ دینی این مشکل را زود نمی فهمیم چون اکثرا مبانی فکری ما عقلانی نیست.
با توجه به این توضیح، فقه چه معضلی را خلق کرده است؟
ببینید، چرا شکایت از علمای دینی است؟ چرا پیوسته می گویند: ملاها مردم را به جای هدایت، گمراه می سازند؟ چرا فکر می شود که دینداری مساوی با عقب ماندگی و تحجر است؟ چرا ملاها پیوسته تغییر را به کفر نسبت می دهند و عقب ماندگی را تدین میخوانند؟ هرقدرذلیل باشید به همان پیمانه از نظر ملاها به خدا نزدیکتر هستید؛ به هرپیمانه ای که رنج و زحمت وسختی بکشید به همان پیمانه به خدا نزدیکتر می شوید؛ چرا چنین ایده ای درجهانبینی ملاهای ما خلق شده است؟ چرا پیوسته منبرهای دینی ما تولید رنج و توجیه رنج می کنند؟ چرا همیشه گفته می شود که تنها راه هدایت در تشیع ویا تسنن است؟
چالش و مشکل اصلی دراین است که فقه، علمِ عقل ومنطق و استنباط نیست، فقه علمِ تطبیق است، دقیقا قانون ونقشی را که قانون درجامعه بازی می کند، فقه نیز دارای همین نقش است، درگذشته قانون مدنی و اساسی وجود نداشته است، علم فقه همین نقش را بازی می کرده است، فقها نقشِ افراد جامعه مدنی را داشته اند.
چون فقه ارتباطِ بیشتر با جامعه داشته است و در داد وستد قرار دارد، باگذشت زمان اندک اندک، فقه تبدیل به نماد دیانت وفقیه به مقامِ دینداری جای تبدیل کرده است، هرکسی که علم فقه می خوانده است، فکرمی کرده اند که این آدم تجسمی از دیانت است، چنین نیست و به اشتباه فکرنکنیم که هرکسی حقوق خواند، تجسمی از حق طلبی باشد، بلکه یک حقوقدان درعین حالی که حقوقدان است، می تواند دستمالِ خیانتکارهم باشد وازفهم حقوقی خویش خیانتِ دیگران را توجیه کند، می تواند شریکِ جرمِ دیگران هم باشد و بزرگترین خیانتهای تاریخ را توجیه قانونی کند؛ به همین ترتیب یک فقیه می تواند درعین فقاهت، اهریمنی باشد که درجامه دیندار، به فریب وتاراج ایمان مردم بپردازد، این فرض کاملا شدنی و امکان پذیر است.
حالا امیدوارم که تااینجا نقشِ فقه و علم کلام را فهمانده باشم.

می آییم برسرِ اصل مطلب:
فقه چه نقشی را در اختلافِ میانِ تشیع وتسنن بازی کرد؟
همانگونه که گفتیم، فقه با دلیلِ برآمده از علم کلام سروکار دارد، ویا با روایت و نقلی که از شارع به ما رسیده است؛ فقه به حلال وحرام وکفر و اسلام کار دارد، نه به مبانی منطقی و عقلانی کسی که به راهی می رود؛ وقتی سخن از این قرار است، در منابعِ اهل سنت و اهل تشیع آمده است که: هنگام برگشت از حجة‌الوداع، رسول خدا به غدیرخم فرود آمدند و دستور دادند تا کسانی که در اطراف ناروَن هستند، ایستاد شوند، و سپس فرمودند: گویا من دعوت شده ام و آنرا پذیرفتم، من درمیان شما دو ثِقل را گذاشته ام که یکی بزرگ‌تر از دیگری است، کتاب خدا و عِترتم می باشند، ببینید که بعد از من چگونه با ایشان برخورد می کنید، تا رسیدن به حوض کوثر آنها از من جدا نخواهند شد. سپس فرمود: خدای عزوجل مولای من است و من مولای هر مؤمن هستم؛ سپس دست علی را گرفت و فرمود: کسی را که من مولای او هستم، این ولی او است، خدایا با دوستش دوستی و با دشمنش دشمنی کن.(نیسابوری، حاکم،۱۹۹۰م، ج۳ ص۱۱۸ ح۴۵۷۶؛ این روایت به طرق و عبارات متعدد در منابع روایی اهل سنت آمده است، ر.ک. طبرانی،۲۰۰۱م، ج۵ ص۱۶۶ ح۴۹۶۹؛ نسائی،۱۹۹۱م ج۵ ص۱۳۱ ح۸۴۶۹؛ ابن حنبل، ۲۰۰۱م ج۳۲ ص۵۵؛ ابن حنبل،۱۹۸۳م ج۲ ص۵۷۲ ح۹۶۷)
ویا از ابن عابس نقل است، هنگامی که آیه «و اوفوا بعهدی اوف بعهدکم» نازل شد، رسول خدا فرمودند: به خدا سوگند آدم درحالی از دنیا رفت که از مردم عهدِ وفاداری نسبت به اطاعت از فرزندش «شیث» را گرفته بود ولی مردم وفا نکردند، نوح درحالی از دنیا رفت که برای «سام» تعهد گرفته بود ولی وفا نکردند، ابراهیم درحالی وداع گفت که برای اسماعیل تعهد گرفته بود ولی امتش وفا نکرد، موسی در حالی از دنیا رفت که برای «یوشع بن نون» تعهد گرفته بود ولی وفا نکردند و در حالی که عیسی پسر مریم به آسمان برده می شد، مردم تعهدِ به اطاعت از شمعون بن حمون داده بودند ولی وفا نکردند و من نیز بزودی از نزد شما خواهم رفت در حالی که امت من درقبال «علی» تعهد سپرده است و این امت راهِ گذشتگان را در مخالفت و تعهد شکنی با وصی من خواهد رفت و من مجدداً پیمانم را در مورد علی تجدید می کنم « فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَى نَفْسِهِ وَمَنْ أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا» ای مردم! علی بعد از من پیشوای شماست، او جانشین من برای شما، وصی من، وزیر من، برادرم، یاری رسانم، همسر دخترم، پدر فرزندانم، یاری دهنده ام در شفاعت و حوض و لوای من می باشد، کسی که علی را انکار کند، من را انکار کرده است و کسی که من را انکار کند، خدای عزوجل را انکار کرده است، کسی که به امامت علی اقرار کند، به نبوت من اقرار کرده است و کسی که به نبوت من اقرار کند، به وحدانیت خدای متعال اقرار کرده است.
ای مردم! کسی که از علی اطاعت کند، از من اطاعت کرده است و کسی از من اطاعت کند، از خدا اطاعت کرده است، کسی که گفتار وکردار علی را رد کند، من را رد کرده است و کسی که من را رد کند، خدارا در بالای عرش رد کرده است.
ای مردم! کسی که علی را مقتدای خویش برگزیند، من را برگزیده است و کسی که من را برگزیند، خدارا به پروردگاری برگزیده است.
ای مردم! علی سالار توصیه شدگان است و پیشوای رهیافتگان و سرور مؤمنین و ولی ایشان، ولی من و ولی خدا است، دشمن او دشمن من است و دشمن من دشمن خدا است.
مردم! تعهدی را که درمورد علی به خدا سپرده اید، وفا کنید تا دربهشت، وفای شما پاسخِ کامل داده شود. (صدوق، ۱۴۰۳ق معانی الاخبار ص۳۷۲-۳۷۳)
حالا باتوجه به وارد شدن این دلیل، یک فقیه مانند یک حقوقدان، درپی این است که: حکم نافرمانی از قول رسول خدا چیست؟ مسلما مطابق قیاسِ ارسطوئی چنین می شود:
نافرمانی از دستور رسول خدا به معنای نافرمانی از دستور خدا است وکسی که از دستورِ خدا پیروی نکند، اوگمراه است، نتیجه این می شود: کسی که از دستور رسول خدا پیروی نکند، او گمراه است.
فقیه به پشت صحنه کاری ندارد، به عقلانیت و فلسفه کار ندارد، مانند یک طبیب که با قُرصِ دوا سر وکار دارد و مانند یک قانوندان که با ماده قانون سروکار دارد، کاری به این ندارد که این قانون عقلانی است و یا غیر عقلانی، قاضی فقط وظیفه اش تطبیق قانون است نه تعلیل و تحلیل قانون.
ازهمین جهت وقتی به منابعِ فقهی، حدیثی وتفسیری اهل تشیع مواجه می شوید، سرشار از کینه وخشم و غضب نسبت به مخالفین خویش است، چه فقیه مطابق همین روایت، مخالفت با سخنِ پیامبراسلام را گناه و تکرارش را کفر می داند؛ فقیه به این نگاه نمی کند که طرف مقابل از اساس این روایات را قبول ندارد، بلکه فقیه مطابق این روایت در مورد همه قضاوت می کند، این شبیه فروشنده ای میماند که همیشه ترازوی خویش را منصفانه فکر می کند ولی مشتری قبول ندارد که ترازوی فروشنده انصاف داشته باشد.
در این مقام نمونه ای را از منابعِ فقهی، حدیثی اهل تشیع ذکر می کنم و بعد از آن به اهل سنت می پردازم:
مجلسی دوم می گوید: «فإن الإمامة من أصول الدين و منكرها كافر، فكما أن منكر النبوة كاليهود الذين نزلت الآية ظاهرا فيهم كافر، فكذا منكر سائر الأصول كافر» (مجلسی دوم، ۱۴۰۴ق، ج‌۵، ص۰۷ و ج‌۶ ص۲۰۳.) امامت از اصول دین است و منکر آن کافر می باشد، همانگونه که منکر نبوت مانند یهود کافر شناخته شده اند، منکر سائر اصولِ دین نیز کافر می باشند.
همو درجای دیگری اینگونه توضیح می دهد:«بسیاری روایاتی که وارد شده اند، ظهور به این دارند که مخالفین (اهل سنت) در حکم مشرکین و کفار می باشند و در تمامی احکام با هم یکی هستند، اما به دلیل صلح و آشتی خدای متعال احکام مسلمین را بخاطرِ شفقت بر شیعه بالای ایشان جاری ساخته است، زیرا خدای متعال عالمِ بر این است که مخالفین شیعه برسرقدرت هستند و شیعه نیاز به معاشرت و روابطِ زناشوئی و همزیستی با ایشان دارد، از همین جهت وقتی حضرت قائم(امام زمان) ظهورکند، برتمامی ایشان درکلیه امور، احکام مشرکین و کفار را جاری می سازد.» (مجلسی دوم،۱۴۱۰ق، ج۶۳ ص۱۶)
محقق بحرانی درکتاب خویش آورده است: کسی که منکر ولایت شود، به دلیل انکار این که انکارِ او موجب انکارِ رسالت می شود و رسالت اصلی از اصول دین می باشد، چنین شخصی کافر است. (بحرانی، ۱۴۰۵ق، ج۵ ص۱۷۶)
محمدباقر بهبهانی، می گوید: پوشیده نماند که مخالفِ امامت از راه مقابله با ایمان، کافر است، زیرا اصول دین ما پنج است، از جمله امامت و عدالت، هرکسی که منکر یکی از اینها شود، منکر اصول دین شده است، پس هرگز متدین باقی نمی‌ماند و عباداتش در نزد خدای متعال مانند عبادات کافر پذیرفته نیست، بلکه از ظاهر اخبار چنین بر می آید که منکر امامت بدتر و پلیدتر از کافر است و ضرر افرادِ اینچنینی برمؤمنین به مراتب بیشتر از کفار است. (بهبهانی،۱۴۱۹ق، ج۳ ص۳۳۰)
محمدحسن نجفی می گوید:« أنهم كفار و أنهم شر من اليهود و النصارى أي في الآخرة، بخلاف الدنيا فإنهم مساوون للمؤمنين في الأحكام» (نجفی،۱۴۰۴ق ج۳۰ ص۹۷) آنها کافر هستند و پلیدتر از یهود و نصاری در آخرت می باشند ولی در احکام دنیا با مؤمنین برابر اند.

و اما اهل سنت
فکر نکنید که فقه شیعه و سنی داشته باشد، برخلاف ما انسانها که شیعه و سنی داریم، اما فقه چنین نیست؛ فقه به قالب‌ها و روایتهایی که وارد شده اند، با آن مواجه است، وقتی به روایاتِ اهل سنت از چشم یک سنی مذهب می بینیم، شیعه را گمراه می بینیم و زمانی که از چشم یک شیعه نگاه می کنیم، سنی را گمراه می بینیم. حالا روایاتی که در منابع اهل سنت، در باب افضلیت و شایستگی ابوبکرصدیق به خلافت آمده است، نقل می کنیم:
۱- زنی نزد رسول خدا آمد و سئوالی پرسید، رسول خدا رهنمائی کرد وگفت که: سال بعد مراجعه کند، زن پرسید اگر شما نبودید-گویا که پیره زن وفات رسول خدا را اراده کرده بود- چی کنم؟ رسول خدا فرمود:« فَإِنْ لَمْ تَجِدِينِي فَأْتِي أَبَا بَكْرٍ.» (بخاری،۱۹۸۷م ج۹ ص۱۰۱، ح۷۲۲۰؛ مسلم، بی تا، ج۴ ص۱۸۵۶، ح۲۳۸۶)
۲- از رسول خدا نقل است که فرمود: « اگرکسی را از میان امتم خلیل (نزدیک‌ترین دوست) بر می گزیدم، حتما ابوبکر را انتخاب می کردم، اما او برادر و دوست من است» (بخاری،۱۹۸۷م ج۵ ص۵، ح۳۶۵۶)
۳- بخاری به نقل خویش از عمرو بن عاص از رسول خدا نقل می کند که گفت: هنگامی که پیامبراسلام او را به لشکر «ذات السلاسل» فرستاد، نزدش آمدم و گفتم، محبوب‌ترینِ مردم نزدت کیست؟ رسول خدا فرمود: «عَائِشَة» گفتم از مردان کیست؟ فرمود: «أَبُوهَا» پدرش. گفتم بعد؟ گفت: عمربن خطاب و پیامبراسلام تعدادی را شمرد.» (بخاری، ۱۹۸۷م، ج۵ ص۶ح ۳۶۶۲)
۴- به همین ترتیب در منابع اهل سنت از علی بن ابی طالب نقل شده است که او اعتراف به فضیلت و استحقاقِ ابوبکر و عمر نسبت به خلافت، داشته است. (البانی،۲۰۰۲م، ج۲ ص۴۹۲و ۴۹۴ح۱۵۶۱، ۱۵۶۴و ۱۵۶۵)

داسِ فقه
حالا سئوال اساسی برای فقیه سنی مذهب اینست که: مخالفت و یا سرکشی از قولِ رسول خدا چیست؟ همان روشی را که در بخش تشیع اجرا کردیم در اینجا هم اجرا کنید، چون به تکرار آن نیازی نمی بینم، حالا نگاه کنید که فقهای اهل سنت در مورد اهل تشیع چه قضاوت کرده اند:
ازکهن‌ترین منابعِ اهل سنت تا جدیدترین تالیفاتی که در زمان ما صورت می گیرد، اهل تشیع را به نامِ روافض «یعنی کسانی که خلافت ابوبکر، عمر وعثمان را مردود دانسته اند» یاد می کنند. (ابن تیمیه، بی تا، ج۳ ص۲۷۱)
در این کتب، به شدت بالای شیعه حمله می شود و بسیاری از اهل حدیث، حکم به تکفیرِ ایشان می نمایند: ابن تیمیه می گوید:« وَأَمَّا السَّلَفُ وَالْأَئِمَّةُ فَلَمْ يَتَنَازَعُوا فِي عَدَمِ تَكْفِيرِ " الْمُرْجِئَةِ " وَ " الشِّيعَةِ " الْمُفَضِّلَةِ وَنَحْوِ ذَلِكَ» (ابن تیمیه،۱۹۹۵م، ج۳ ص۳۵۱) سلف و پیشوایانِ اهل سنت در مورد تکفیرِ مرجئه و شیعه ای که قائل به فضیلت [علی بر ابوبکر وعمر] می باشند، باهم اختلافی ندارند.
آلوسی می گوید:« والذي كفر الروافض إنما كفرهم بسبب حكمهم على أخيار هذه الأمة بالكفر والعياذ بالله تعالى، مع ما ورد في حقهم من الآيات القرآنية والأحاديث النبوية.» (آلوسی،۱۹۹۷م ص۳۳۱) کسی که به تکفیر روافض پرداخته است، به این دلیل است که ایشان برگزیدگان و اخیار این امت را تکفیر می کنند، کسانی که در حق ایشان آیات قرآنی واحادیث نبوی وارد شده است.
اسفراینی می گوید: «بنابراین، پیامبراسلام روافض را به یهود تشبیه زده و فرموده است: «روافض یهود این امت است» شعبی گفته است: روافض بدتر از یهود و نصاری هستند، زیرا اگر ازیهود پرسیده شود که برگزیده ترین فرد در میان شما کیست؟ خواهند گفت که: یاران موسی و اگر از نصاری پرسیده شود،‌ خواهند گفت که: یاران عیسی. اما اگر از روافض پرسیده شود که بدترین امت کیست؟ خواهند گفت که: یاران محمد، بی مهابا باید گفت که شمشیرحق تا روزقیامت برفرق ایشان مسلط خواهد بود وهرگز کسی مکان وجای و جامعه‌ی ثابت و استوار برای ایشان نخواهد دید و از بختِ بد و رفتارِ ‌زشت شان،‌ هیچ کسی کمک نخواهد کرد.» (اسفراینی، ۱۹۸۳م ص۴۱-۴۲)
یکی از قاضیان مالکیه به کشتن رافضی ای حکم کرد که به ابوبکر، عمر، عثمان، معاویه ویزید لعن می فرستاد، گردنش را زدند و مردم عامه جسدش را سوختاندند وسرش را به شهرگشتاندن و صدا زدند که اینست جزای کسی که به یاران پیامبر دشنام بدهد .(ابن کثیر، ۱۹۸۸م ج۱۴ص ۲۷۸)
به همین ترتیب، ابن حجر هیتمی می گوید: «کسانی که حکم به تکفیر روافض داده اند، دلیل شان اینست که ایشان به وسیله انکارِ بزرگان صحابه، احادیثی را انکار کرده اند که دال بربشارت بهشت ایشان می باشند، با این حال، دلیل تکفیرکننده‌گان برحق است.» (ابن حجر،۱۹۹۷م ج۱ ص۱۴۴)

تحلیل وبررسی
شما چه توقعی دارید؟ آیا کمتر از این می گفتند؟ اگر چنین توقعی دارید، من با شما موافق نیستم، زیرا طبیعتِ فقه همین است، فقه باکسی شوخی ندارد، تمامی کارهایش سر از گریبان «انجام بده» و «انجام نده» می برآورد.
طبیعتِ فقه، یا فلسفه‌ی وجودی فقه اینست که باگذشت زمان مانند قانون تغییر کند و فقیه خودش را همسوبا منافع جامعه که ازجانبِ متخصصانِ سائرعلوم مطرح می شود، بسازد؛ مثلا: فقه تابع علم طب درمباحثِ ژنتیک، نا باروری و سائر امراض است، فقه و یا فقیه حق ندارند که دست و پای طب را ببندند، بلکه چشم بر دهانِ طبیب هستند تا مطابق نظر داکتر متخصص خودرا عیار بسازند.
فقه تابع جامعه شناس و روانشناس است، چشم به دهن آنها می دوزد تا سخنِ تازه ای بر زبان آورند و فقیه رفتارِ خویش را مطابق نظریه آنها تنظیم کند.
شما از یک روحانی و یا ملای شهر بپرسید که چرا خدا را بپرستم؟ در جواب شما خواهد گفت که: چون خدا در قرآن گفته است. اگر بپرسید که چرا به پیامبراسلام ایمان بیاورم؟ حتما درجواب شما خواهد گفت: چون خدا در قرآن گفته است؛ اگر بپرسید چرا نماز بخوانم؟ خواهد گفت: چون خدا در قرآن گفته است؛ اگر بپرسید که چرا باید ازدواج کنید؟ خواهند گفت: چون خدا در قرآن گفته است و پیامبراسلام به آن عمل کرده است.
از یاد نبرده اید که یکی از روحانیانِ مشهورِ شهر مزارشریف در ویدیویِ معروفِ خویش می گفت: چون برده داری را خدا و رسولش گفته است، آمنّا وسلّمنا، اگرکشوری را مسلمانان فتح کردند که ساکنانش کافر باشد؛ مردانشان برده و زنانشان به کنیزی گرفته می شوند و زمانی که کنیز شد، مطابق فرموده خدا و رسولش جماع (همبستری) با زنِ همان کافر بدونِ عقد نکاح جائز و حلال است!
برای این فقیه که از فقه باخبر است، چیزی جز سخنِ خدا و رسول مهم نیست، هرچه بخواهید که چرا باید انجام دهید؟ حتما در جواب خواهند گفت: چون خدا و رسولش گفته است. اما هیچگاهی به این فکر نمی کند که چرا خدا و رسولش این سخن را گفته اند؟ اگر شما بپرسید که خدا چرا این حکم را گفته است؟ حتما در جواب شما خواهند گفت: توکافرشده ای، این سئوال را مرتدین می کنند؛ اعتراض برخدا کفر است؛ و اگر لجاجت بیشتر کنید، حتما می گوید: من نمی دانم، کاری به این ندارم که چرا گفته است، وظیفه من عمل کردن است و بس.
متوجه این امر نیستند که این سئوال به معنای اعتراض نیست، بلکه سئوال از علتِ حکم است، علتی که ریشه در علم کلام و اصول فقه دارد. شما اگر از ملایی پرسیدید که چرا خدا گفته است؟ و اگر او در جواب شما یکی از گزینه‌های بالا را نگفت، بدانید که او فقیه نیست، بلکه او خردمندانه نسبت به دیانت فکر می کند، کارِ فقیه حکمِ عقلانی نیست، بلکه تطبیقِ قانون است، اماکارِ یک متکلم و فیلسوف، عاقلانه فکرکردن و عاقلانه حکم کردن است.
فقه خودش خلاق و آفریننده نیست، فقه مصرف کننده است، این علم کلام و علم اصول فقه هستند که تئوری‌ها را طرح می کنند و فقه به مصرف می رساند.
وقتی فقیه با سخنان رسول خدا مواجه میشود، پیش از اینکه متوجهِ علم کلام شود، حکم به تکفیرِ کسانی می کند که به سخنِ رسول خدا از نظرِ فقیه عمل نمی کنند و مخالفِ برداشت او هستند.
به چنان تکفیر اعتقاد هم دارد، جزم هم می اندیشد، پای هم می فشارد، چون فقیه با روایت سر وکار دارد، نه با منطق و استدلال و تعلیلِ احکام.
فقیه متوجه این نیست که طرف مقابل، نصی را که مبنای حکم خویش قرار داده است، از بنیاد قبول ندارد.
مثل این می ماند که یک مسلمانِ عامی، به یک مسیحی دشنام بفرستد وبگوید که: کافرِملعون نماز نمیخواند! درحالی که یک مسیحی اسلام را از بنیاد قبول ندارد، چه رسد به نماز، یک فقیه به بنیاد کار ندارد، به عمل کار دارد، مانند یک عامی که به عمل کار دارد، وقتی شما عمل کنید، در باطنِ شما هر چیزی که باشد، فقیه به شما کاری ندارد وبه عنوانِ یک مسلمانِ وظیفه شناس، تقدیر می کند و مدال(بهشت) هم می دهد؛ چون وظیفه فقیه برخوردِ با ظاهرِ احکام است، اما برای یک عارف و آدمِ اهلِ عرفان واخلاق، به پیمانه ای که صداقت و نیت شما اهمیت دارد، عمل شما چنان اهمیتی را ندارد، چون عمل احتمالا از سرِ نفاق و دروغ هم می تواند انجام شود، چنانچه درمباحث گذشته گفتیم که: سختگیری مذهبی موجب نفاق می شود، یعنی کسانی پیدا می شوند، درعین این که به اعتقاد شما باور ندارند ولی از روی ترس که مبادا تکفیرنشوند و جان شان گرفته نشود، خودرا هم عقیده و شریک باور شما نشان میدهند.
یک عارف و یک فقیه در همینجا از هم جدا می شوند، عارف در پی تسخیرِ دلها است و فقیه در پی تسخیرِگردن ها، عارف به روح و روان نگاه می کند، فقیه به جسم و تن می پردازد.
مشکلِ اساسی تشیع وتسنن اینست که فقه را ازجایگاهِ اصلی خویش بیرون آورده اند وبه مقامی نشانده اند که کاملا خودش را مسخره می کند، وظیفه فقه این نیست که بهشت و دوزخ را بفروشد و یا خدارا تابع خویش قرار دهد، بلکه وظیفه فقه اینست که رجوع به علومِ مرتبط کند تا با توجه به تجدید فهم و دیدگاه، نظرخویش را تغییر دهد ومطابقِ شرایط زمان تحول یابد.
در جهانِ اسلام امروزه فقیهان هستند که مدیریتِ اجتماعی را در دست گرفته اند و بلایی که بر سر ما آمده است، کاملا ناشی از برخوردِ فقیهانه نسبت به قضایای سیاسی، اجتماعی، عقیدتی و فقهی است، به گفته امام غزالی علم کلام اشرف علوم است، چون رابطه بنده و خدا را تعیین می کند، اما کسی امروزه به سراغ علم کلام نمی رود تا بداند که خدایِ او در موردش چه تصمیمی می تواند بگیرد؟ تا بداند که خدا آنگونه نیست که از منبرهای مساجد می شنود، خدا چنان نیست که از سر نیزه‌ها سخن می گوید؛ خدا چنان نیست که پشمینه پوش‌ها تعریف می کنند.
این که چرا چنین جامهِ مکدری برتن فقه پوشانیده شد؟
سخنی است که با عواملِ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، جغرافیائی، تاریخی، شخصیتی و مسائر مرتبط پیوند دارد و هرکدام به نوبه خویش نقشِ بسزایی دارند که متاسفانه نگارنده با توجه به ضیقی وقت از پرداختن به مسائل یادشده در این مجال می پرهیزد و باشد که روزی تمامی اینها را با فرصت کافی بشکافم و در اختیار دوستان قرار گیرد... پایان.
دکتر محمدصالح مصلح- خبرگزاری جمهور
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *


محق
همواره علمای شیعه در رابطه با حقانیت مذهب خود نسیت به برادران اهل سنت اماده مناظره وبحث پیرامون عقاید خویش در هر زمان و هرمکانی بوده و هستند ولی مع الاسف برادران اهل سنت به هر دلیلی ازان طفره می روند. ما در عالم چیزی به عنوان هم حق و هم باطل و یا نه حق و نه باطل نداریم، دین و مذهب ما یا حق است و یا باطل در صورت حق بودن بدون هیچگونه تعصب باید ان را قبول و در صورت باطل ان را رد نمود. این تفکر پلورالیسم دینی که می گوید همه ادیان حق هستند صرفا ادعای غربیان است که عده ای از روشنفکران معاصر ان را قبول کرده و ترویج این اندیشه و فکر نادرست را در کشورهای اسلامی می کنند. ما تشیع مذهب خود را از امام علی علیه السلام و فرزندانش می گیریم به چند دلیل: 1- ایه قران می گوید فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما . بنابر شهادت تاریخ تمام ائمه علیهم السلام یا شهید شدند و یا مسموم شدند ولی امامان اربعه اهل سنت حتی یک سیلی نخوردند. 2- ما فقه خود را بلافاصله و بدون هیچ تاخیری از امام علی گرفتیم ولی امامان اربعه اهل سنت بعد از یک قرن متولدشدند. قران می فرماید: والسابقون السابقون اولئک المقربون 3- آیه تطهیر همه مفسران گفتند این آیه در شان حضرت علی و همسر و حسنین نازل شده و نه در مورد همسران پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم. و از این ایه عصمت انها نیز دانسته می شود. لذا باتوجه به همین ایات و با صرفنظر از روایات فراوان که در مدح امیرالمومنین علی علیه السلام از زبان مبارک پیامبر در کتب فراوان حدیثی اهل سنت وارد شده و مطالب فراوان دیگر ما معتقدیم که خلیفه برحق و بلافصل رسول الله و به نص صریح قران از طرف خداست و اگر پیامبر این امر را بر مردم ابلاغ نمی کرد رسالت ایشان ناقص بود یاایهاالرسول بلغ ماانزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته، این چه امر عظیمی است که اگر پیامبر برای مردم بازگو نکند رسالتش زیر سوال می رود؟ این امر بزرگ معرفی و انتصاب وصی و جانشینی مولا علی بعد از خود است. آیا شما باور می کنید چوپانی گوسفندان خود را بدون هیچ نگهبان و مراقبی رها کند و برود و نعوذ بالله پیامبراکرم صلی الله علی و اله وسلم که انسان کامل و عقل مجسم است این امت رابدون یک رهبر و سرپرست رها کند و اختیار ان را به مردم واگذار نماید. صحبت در این باره فراوان است هر ادم منصفی اگر قدری تامل کند متوجه این امر می گردد که راه باطل کدام است و راه حق کدام طرف. ان شاءالله خداوند ما را در طریق مستقیم هدایت فرماید و از وسوسه شیاطین انسی و جنی محافظت نماید. مهق
عظیم از ایران
مطالب قشنگی است
ربانی رادمنش
سلام
من از دیر زمان به این مفکوره بوده ام اما آنچه که شما فرمودید کاملا بجا و منطق دارد.
اما متاسفانه کسانی اند که با درک این موضوع باز هم به اصطلاح عامیانه بلای خر خود سوار اند
بهرام
بنده چون در ایران شیعه متولد شده ام شیعه هستم اما راه حل شما را از دیر باز سر لوحه خود قرار داده ام در وحله اول همه انسانها را چون آفریده خدا می دانم شایسته احترام می بینم ودر مرحله بعد به سبب قرابت بیشتری که با مسلمانان دارم فارغ از مذهب آنها برایشان احترام قایل هستم استدلال جناب عالی بسیار منطقی وخرد مندانه است ،لذا تنها چاره برای پایان دادن به این همه دشمنی وکشتار بیرحمانه فرمایش جناب عالی است. تا کی باید با تحریک اربابان زر وزور وتزویر بر سر یک دیگر بزنیم وسرمایه های مادی ومعنوی خود را نابود سازیم .وآب به آسیاب استعمار گران خارجی ومستبدان داخلی بریزیم
مهاجر
جناب آقای صالح،مقاله شمادرحدخودش جالب است،عرض بنده درمحضر بیننده گان این است که:اختلاف بین شیعه وسنی به حدی نیست که امروزانرامشاهده میکنیم،بلکه دستهای دربین مسلمانان کارمیکندوباین اختلافات دامن میزند،ازجمله دستهای ناپاک انگلیس وامریکا،من قضاوت رابه شما میسپارم؛مذهب منحط ومرتدوضداسلام وهابیت را,انگلیسیهادرحدودیکصدونودسال پیش بوجوداوردکه تمام اموزها ودستورات دین مبین اسلام رابه تمسخرگرفته،این وهابیت برای ایجاد اختلاف دربین مسلمانان؛ساخته شده،وپول نفت آل سعوددرخدمت آنها,درحوزهای علمیه برادران اهل سنت پول میدهدودیگران راکافرمیدانند،درحال که دراصل هیجکدام ازمذاهب اسلامی راقبول ندارد،وبعضی ازبرادران اهل سنت،فریب انهارا میخورد،مابه برادران اهل سنت احترام قائل هستیم،وازنظر قرآن کریم،اگراختلافی هم وجوددارد،بگزاریم خداونددرقیامت،داوری کندومادنبال،بیان راه حق هستیم،اگرکسی قبول نکرددشمنی هم بااونداریم،چنانچه درقران هم اکراه واجباررانهی کرده!!
پربازدیدترین