۰

کربلانامه

سیدعلی موسوی
شنبه ۱۴ قوس ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۵۷
در داخل شهر در کنار جاده ها، مردان و کودکان عراقی، همه نوع خدمات رایگان برای زائران ارائه می کردند. مثلا در یکی از موارد، پسربچه ای ۱۰-۱۱ ساله جلو ام را گرفت و به سرعت شروع کرد به پاک کردن کفش هایم! اجازه ندادم ادامه دهد. سرش را بوسیدم و ازش تشکر کردم.
کربلانامه


همه‌چیز از یک شور فراگیر و همگانی شروع شد؛ شوری حاکی از این‌که مرز باز است و افغانی‌های بی‌مدرک هم می‌توانند از آن به منظور زیارت کربلا و شرکت در مراسم اربعین حسینی(ع) وارد خاک عراق شوند.
این برای مجموعه‌ای صدها هزارنفری که در شرایط عادی حتی برای رفتن از یک شهر به شهری دیگر باید از اداره‌ی پولیس مهاجرت ایران، برگه‌ی تردد دریافت کنند، یک موهبت استثنایی و خداداد بود.
صبح یکی از روزها وقتی به یکی از کارگاه‌های خیاطی مهاجرین رفتم، کارگران دست از کار کشیده بودند. بحث و شور جدی جریان داشت؛ از شایعات امیدبخش و افواهات ناامیدکننده تا این‌که ایران با این اقدام در پی چه چیزی‌ست؛ اما یک چیز در این میان، همگان را به وجد می‌آورد و آن زیارت حرم مظلوم‌ترین امام(ع) پس از عمری آرزو و اشتیاق اشک‌آلود بود.
تماس‌های مکرر با آن‌هایی که رفته و از مرز «مهران» در ولایت «ایلام» ایران به خاک عراق، گذشته بودند، روایت‌های سردرگم‌کننده و متفاوتی را از واقعیت رویداد به دست می‌داد و بر تردید و دودلی جاماندگان می افزود. در نهایت همه بر این عهد، پیمان بستیم که حتی اگر در بازگشت، مرزبانان ایرانی مانع از بازگشت مهاجران افغان شدند، از عراق راهی افغانستان می‌شویم!
لحظه به لحظه بر شمار کاروان کوچک ما در شهرک دورافتاده و دنجی که در حومه‌ی تهران؛ پایتخت ایران قرار دارد افزوده می‌شد. در عرض چندساعت حدود ۹۰ نفر با ما همراه شدند.
پیداکردن موتر برای این مجموعه کار ساده ای نبود؛ به ویژه وقتی که در این‌گونه شرایط، بازار استفاده‌جویی و کسب و کار دلالان نیز داغ‌تر می‌شود.....
همانگونه که انتظار می‌رفت جمعیت انبوه، پیاده و سواره خود را به مرز می‌رساندند و این روند همچنان ادامه داشت.
گروهی مشغول ارائه‌ی سرویس‌های رایگان از چای و ساندویچ تا نقشه‌ی عراق و پاک‌کردن کفش زائرین بودند.
فاصله‌ی مهران تا نقطه‌ی صفر مرزی حدود ۱۱ کیلومتر بود که باید پیاده طی می‌کردیم. پیاده‌روی‌های طولانی از همینجا آغاز شد. موترسایکل و موتر هم بود که در یک توافق و تبانی میان رانندگان و مالکان وسایل نقلیه؛ منطقه‌بندی کرده بودند و هرکدام تا نقطه‌ی معینی می‌برد و ادامه مسیر را باید با وسیله‌ی دیگری می‌رفتیم.
در کاروان ما شماری زن بزرگسال و کودکان زیر پنج سال هم بودند که به علاوه‌ بارهای سنگین حاوی لباس‌های زمستانی، غذا، کمپل و مواد ضروری دیگر، کار را بر ما سخت کرده بود.
پس از ۳-۴ ساعت پیاده‌روی سرانجام به نقطه‌ی صفر مرزی رسیدیم. یگان ویژه‌ی ارتش ایران، امنیت منطقه و مسؤولیت ساماندهی به امور زُوّار را بر عهده داشت.
از یکی از نظامیان در مورد شرایط بازگشت مهاجرین از عراق به ایران پرسیدم. گفت: تا ده روز فرصت دارید بروید و برگردید.
نزدیک خط مرزی که شدیم، نظامیان ایرانی، جلو ما را گرفتند و دستور دادند افغانی‌ها از این‌طرف، ایرانی‌ها از آن‌طرف.....
پس از نیم‌ساعت تاخیر و معطلی اجازه عبور از مرز داده شد. جمعیت انبوه و به‌هم فشرده، باید از معبر باریک و کم‌عرضی می‌گذشتند که با نرده‌های آهنی ایجاد شده بود و سربازان ایرانی، بالای سر مردم روی نرده‌ها، تلاش می‌کردند، مردم را کنترل کنند.
........
از این قسمت که گذشتیم، وارد راهروی شدیم که به سمت مرز عراق هدایت می شد. در خروجی راهرو، دو عالم دینی ایرانی قرآن به دست ایستاده بودند و برای مردم طلب سفر خوش، بی خطر و معنوی می کردند.
مرزبانان عراقی با یونیفورم های متفاوت از ایرانی ها، در ورودی های مرز ایستاده بودند؛ اما فقط تماشا می کردند و هیچ محدودیت و مانعی وضع نکرده بودند.
وارد خاک عراق که شدیم رخسار خاک آلود زمین و آسمان، نشان از فقر و توسعه نیافتگی آن کشور داشت و چقدر برای ما افغان‌ها این خاک، مأنوس و خاطره انگیز می نمود؛ گویی به یکی از شهرهای افغانستان سفر کرده باشیم.
موترهای بین شهری ایرانی وابسته به ناوگان اتوبوسرانی کرج –فردیس را برای انتقال رایگان زائران، در آنسوی مرز عراق، مستقر کرده بودند.
حالا از کاروان ۹۰ نفری ما حدود ۳۵ نفر باقیمانده بودند و بقیه در شلوغی گذرگاه مرزی، راه خود را گرفته و رفته یا مانده بودند.
سوار یکی از همین اتوبوس های رایگان کرج- فردیس شدیم؛ تا ما را به شهر «کوت» عراق، منتقل کند. از قضا ۴ تن از سرنشینان، جوانان ایرانی بودند که در بخش عقبی موتر دقیقا پشت سر من نشسته بودند.
استقرار تانک ها و موترهای غول پیکر زرهی وابسته به ارتش و پولیس عراق در فاصله‌های معین در دو سوی جاده در طول مسیر، نشان از امنیت شکننده عراق داشت.
مردم عراق اما خونگرم و مهربان و مهمان‌نواز و بسیار بخشنده بودند.
در طول مسیر وقتی موتر توقف می کرد، مردانی را می دیدیم که با شدت تمام به دروازه موتر می زنند تا باز شود و غذا و نوشیدنی را به صورت صلواتی و رایگان برای ما توزیع کنند.
در یکی از موارد، چند بشقاب غذا به داخل موتر آوردند که به پشت سری ها از جمله من و ۴ جوان ایرانی نرسید.
یکی از جوانان ایرانی، زبان به توهین گشود و گفت: افغانی‌های بی‌فرهنگ، چهارتا چهارتا برمی‌دارند!
با ناراحتی گفتم: اولویت با ایرانی‌های بافرهنگ است! لطفا به این دوستان بدهید!.......
در طول مسیر مهران تا کوت، با این احساس آزاردهنده و مسموم، دست به گریبان بودم.
در کوت وقتی از موتر پیاده شدیم، یکی از ایرانی‌های همسفر ما تلاش کرد از من عذرخواهی کند؛ اما نتوانستم توجه نشان دهم و مسیرم را بی‌هیچ واکنشی، تغییر دادم.
البته مناظر و رویدادهایی هم بود که اندکی از این کدورت و ملال می کاست. مثلا در یکی از موارد، وقتی گروهی از مردان، پشت دروازه یکی از دستشویی های صف کشیده بودند، زنی آمد و پرسید: اینجا چای می دهند؟!
در کوت، وارد یک حسینیه عراقی شدیم که با آب معدنی از ما استقبال شد. چنددقیقه بعد، یک ایرانی از بلندگو اعلام کرد، ساکنان این منطقه، خانه‌های خود را برای اسکان زائران خالی کرده اند و زائران در گروه‌های چندنفری می‌توانند با یکی از اهالی، هماهنگ کنند تا شب را در خانه‌های اطراف، سپری کنند.
او همچنین از زائران می‌خواست در بدل این مهرورزی مشفقانه، فقط به میزبانان اندکی احترام بگذارند!
شب را ۳۵ نفری به خانه سه جوان شیعه‌ عراقی رفتیم.
با آن‌که زبان همدیگر را نمی‌دانستیم به اندازه‌ای صمیمی و مهربان و مهمان‌نواز و انسان بودند که احساس می‌کردیم به خانه‌ یکی از قدیمی‌ترین دوستان مان آمده ایم.
اینجا در مقایسه با همسفران مان، تازه متوجه می شدیم چرا همدلی از همزبانی بهتر است.
صبح را با صدای راننده عراقی که فارسی می دانست و به واسطه یکی از جوانان میزبان به خانه آورده شده بود بیدار شدیم.
هنوز هوا تاریک بود و اذان نگفته بودند. راننده عراقی فارسی می دانست و قرار شد ما را تا نجف برساند.
تا نجف در طول مسیر «مَوکِب»هایی برای استقبال از زائران با ارائه چای، شیرینی، میوه، غذاهای متنوع و نوشیدنی توسط ساکنان بومی ایجاد شده بود تا کسانی که این مسیر طولانی را پیاده تا کربلا طی می‌کنند برای رفع خستگی و گرسنگی در زحمت و مشقت قرار نگیرند.
زنان، مردان و پسران و دختران خردسال و جوانی را می‌دیدیم که با سرپایی، مسیر کوت تا کربلا را پیاده می‌پیمودند.
به نجف که رسیدیم در جستجوی هوتلی برای کرایه بودیم تا کمی خستگی به در کنیم و بعد به زیارت حرم امام علی(ع) برویم. در نخستین تلاش، مردی عراقی که مشغول توزیع چای و غذای رایگان به زائران بود با پیشانی گشاده از ما استقبال کرد و وعده داد تا شب برای ما خانه ای را خالی کند تا به صورت رایگان آنجا اقامت داشته باشیم.
برای ما که در فضای افغانستان و ایران تنفس کرده بودیم و می دانستیم در چنین ایامی بازار هوتلداران چگونه داغ می شود، شگفت انگیز و باورنکردنی بود. شب را سرانجام در یکی از حسینیه‌ها گذراندیم.
انس گرفتن با مردم عراق، با وجود مشکل زبان، به آسانی آب روان بود.
در یک مورد، می خواستم به یک دوست عراقی زنگ بزنم. سیمکارت عراقی نداشتم. از یک عراقی موبایل خواستم، با مهربانی زایدالوصفی تلفن شخصی اش را در اختیارم گذاشت. هنگام تشکر و خداحافظی، متوجه شدم او یک مأمور لباس شخصی امنیتی است و تفنگچه دارد!
در موردی دیگر، وقتی خواستیم برای یافتن ایستگاه/گاراج کربلا در شهر نجف، از سه جوان عراقی کمک بجوییم، یکی از آنها به انگلیسی از من پرسید می توانم انگلیسی صحبت کنم. گفتم: بله.
پس از گرفتن آدرس، نامم را پرسید.
نام خود او محمد بود. از من خواست باهم عکس یادگاری بگیریم و عکس گرفتیم؛ اتفاقی که در دیگر کشورهای همسایه محال است برای یک افغان بیفتد.
وقتی گفتم اهل افغانستان هستیم، بسیار خوشحال شد و مرا به گرمی در آغوش گرفت.
فردای آن روز راهی کربلا شدیم. به دلیل ازدحام و تراکم جمعیت و شاید هم نگرانی های امنیتی، موترها در ۸۰ کیلومتری شهر، توقف می کردند و از آنجا به بعد باید تا کربلا پیاده می رفتیم.
البته موترهای بزرگ باری هم بود که تا کربلا می برد که برای همه، میسر نمی شد و برای زن و کودک مناسب نبود.
این مسیر را پیاده پیمودیم؛ مسیری که سراسر بیابان است و هیچ خانه مسکونی در نزدیکی ها نیست؛ ولی هرگز احساس نمی کردیم اینجا بیابان است. یکطرف جاده پر بود از موکب هایی که عراقی ها برای میزبانی از زائران با غذا، چای، نوشیدنی، میوه و البته خیمه های بزرگ زنانه و مردانه برای خواب و خستگی زدایی برپا کرده بودند.
یک نفر را هم دیدیم که سیگرت رایگان توزیع می کرد!
توالت های سیار، ایستگاه های سرویس طبی رایگان و موترهای امداد و نجات هم هر چند قدم وجود داشت.
یکی از موکب ها از سوی وزارت دفاع عراق برگزار شده بود و در آن، نیروهای مسلح عراقی با یونیفورم نظامی، مشغول ارائه سرویس رایگان به زائران بودند.
در طول مسیر، پوسترهای بزرگی از مراجع دینی شیعه فراوان دیده می شد. عکس های مقتدا صدر نیز در کنار دو جد بزرگش محمدباقر و امام موسی صدر همه جا بودند.
در برخی جاها شعارهایی علیه داعش و همچنین عکس های سربازان عراقی کشته شده در نبرد با داعش از جمله نبرد بزرگ «آمرلی» به چشم می خورد.
ایست های بازرسی نظامیان عراقی هم در فاصله های معینی تا کربلا برپا بود؛ ولی بازرسی ها غالبا دستی، سرسری و بی دقت بود.
شب اول را در یکی از مواکب به صبح رساندیم و هنوز هوا روشن نشده، دوباره ادامه مسیر را پی گرفتیم. عمودها یا ستون های تیر برق، در طول مسیر شماره گذاری شده بود: حدود ۱۲۰۰ عمود تا کربلا.
وقتی وارد کربلا شدیم ساعت حدود ۳ عصر بود؛ ولی هنوز ابتدای شهر بود و ۳۰۰۰ متر تا حرم امام حسین(ع) فاصله داشتیم.
در داخل شهر در کنار جاده ها، مردان و کودکان عراقی، همه نوع خدمات رایگان برای زائران ارائه می کردند.
مثلا در یکی از موارد، پسربچه ای ۱۰-۱۱ ساله جلو ام را گرفت و به سرعت شروع کرد به پاک کردن کفش هایم! اجازه ندادم ادامه دهد. سرش را بوسیدم و ازش تشکر کردم.
دختر کوچک و زیبایی را دیدم که به از راه رسیدگان، عطر می زد.
هنوز دو روز تا اربعین باقی مانده بود. زائران خسته و خاک آلود از همه سو وارد شهر می شدند و هر لحظه بر تراکم جمعیت افزوده می شد.
یک پسر جوان عرب را دیدم که مادر پیرش را بر پشتش گذاشته و به سمت حرم می رفت.
جوانکی نحیف و علیل را دیدم که چهار دست و پا، خود را در مسیر حرم می کشاند...
از این دست مناظر فراوان دیدیم...
همه چیز نشان از شکوهی مثال زدنی و بی مانند داشت. عراقی ها هرچه داشتند را برای زائران ارائه می کردند.
در برخی موارد افزون بر پذیرایی از زایران با آب و غذا و سرپناه برای شب، پول هم تعارف شده بود.
داستان های شگفت انگیز و شنیدنی فراوان بود. مثلا در یک مورد -به نقل از یک دوست- دو خانواده عراقی که در یک ساختمان دو طبقه زندگی می کردند و چندی قبل، پسر جوان یکی از آنها در دعوایی پسر جوان دیگری را به قتل رسانده بود و آن زمان در زندان به سر می برد، بر سر بردن زائران امام حسین علیه السلام، باهم کلنجار می رفتند. جدال تا آنجا پیش رفته بود که خانواده مقتول، حاضر شد در برابر بخشش خون پسر جوانش و آزادی جوان قاتل خانواده همسایه از زندان، زائران را آنها به خانه ببرند؛ اما خانواده قاتل، اصرار می ورزیدند حاضرند پسرشان، مجازات شود؛ ولی زائران را آنها ببرند.
تجربه ای که در هیچ سفر معنوی دیگری، نمی توان مشاهده کرد.
اینهمه در حالی بود که مردم تجربه حج خونین و مرگبار امسال و فاجعه خونین منا در روز عید قربان عربستان را نیز در برابر خود داشتند؛ مراسمی که با حضور فقط دو میلیون نفر، ۷۰۰۰ کشته در قبال داشت؛ اما در کربلا بیش از ۲۲ میلیون نفر از سراسر جهان، حضور یافتند بدون حتی یک نفر تلفات!
سیدعلی موسوی- خبرگزاری جمهور
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *


سجاد موسوی
با سلام؛
سفر معنوی کربلای معلی را به زیبایی روایت کردید. از طرف خودم به عنوان برادر دینی از رفتار ناشایست برخی هموطنانم در قبال خواهر و برادر افاغنه، عذر هواهی می نمایم.
عباس
سلام من از تهران این سفر نامه را خواندم به زیبایی تمام نوشته شده بود و واقعا احساس کردم دوباره به این سفر دارم میروم تمتم صحنه ا برایم تداعی شد . راستی در خانه ای که در کربلا مابودیم چندتا از برادران عزیز افغانی هم بود خیلی باهم دوست شدیم هم بخاطر سفر زیارتی و هم هم زبان بودن امیدروارم رفتار ناشایسته چند جاهل شماها را آزرده خاطر نکند . به امید زیارت آقا امام حسین(ع)در اربعین سال بعد
سعادت غزنوی از هلمند
با سلام به تمام مسؤلین خبرگذاری جمهور اولین بار است که ازسایت وزین تان دیدن میکنم.
تشکراز شما که تمام مسایل را بدون درنظرداشت گرایش ها انعکاس میدهید. توفیقات مزید در راه روشنگری نسلهای نو افغانستان را برای تان خواهانم.
پربازدیدترین