۰

خودکشی یا فرار از مسئولیت

دکتر محمدصالح مصلح
چهارشنبه ۲۱ اسد ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۲۹
احترام به انتخاب دیگران در صورتی لازم است که: اولاً، صدمه به شخص دوم و سومی نرسد، ثانیاً، چنان انتخابی، عقلائی و سودمند باشد، نه زیانبار و تکدر آور، ثالثاً، در تضادِ با هدفِ هستی و خلقت قرار نگیرد، در غیرآن نمی شود که ما هرانتخابی را محترم بشماریم...
خودکشی حامد مقتدر، شاعر و روزنامه نگار، تحلیل های متفاوتی در پی داشت
خودکشی حامد مقتدر، شاعر و روزنامه نگار، تحلیل های متفاوتی در پی داشت

حامدِمقتدر خودش را حلق آویز کرد، دلیل مرگِ او را نزدیکانش فقر و بیکاری، دوستانش اعتراضِ اجتماعی و برخی ازکسانی که خوب می شناختند و در گفتگوهای خصوصی مطرح می کنند، ناشی از سرگردانی و پوچ‌انگاری زندگی می دانند.
به راستی چه چیزی می تواند، موجبِ تصمیمی شود که یکباره واقعیت را به خیال تبدیل می کند؟
خودکشی تنها در کشور ما نه بلکه در بسیاری از کشورها وجود دارد، اما دلیل آن چه بوده می تواند؟
اگر خودکشی ناشی از فقر و یا مشکلاتِ اجتماعی باشد، قطعا بار این ملامت، به همان پیمانه ای که بر شانه های شخص، سنگینی می کند، شانه های جامعه را نیز می لرزاند.
این که آیا تصمیم به خودکشی درچنین شرایطی یک تصمیم عاقلانه است یا خیر؟ قطعا پاسخ آن منفی است،‌ به دلیل این که شخص از یاس به مرگ تن می دهد، کسی که به چنین مرحله ای می رسد، یعنی ناتوان از مقاومت شده است، تسلیم به حوادث ناگواری شده است که به هیچ وجه در شرایط عادی و موفقیت آمیزی چنین کاری را نمی کند.
مسئولیت جامعه این است که باید چنین افرادی را کمک کند، اما زیربار بردنِ شانه های اجتماع به معنای نفی مسئولیتِ شخص نیست و چنین شخصی عملا ناتوان، فرسوده و انسانی شکست خورده قلمداد می شود، کسی که در مقابل ناهنجاری های اجتماعی تاب مقاومت را ندارد و در نهایت زیرِ دست وپای همان ناهنجاری‌ها می‌خوابد و خودش را جزء پلشتی‌ها می سازد، چنین آدمی نه درتصمیم خویش موفق است و نه در فرجامِ کارِ خود عاقبت اندیشی کرده است، از چیزی که فرار می کرد، دوباره در تنورِ همان می سوزد.
خودکشی در چنین شرایطی، هرچند تنها راهی است که شخص را از وضعیت بدِ اقتصادی واجتماعی می رهاند، اما چنین شخصی با توسل به چنین سرنوشتی، خود به ناهنجاری های اجتماعی کمک کرده است و روحیه‌ی مقاومت طلبی و طراوت را از همسنگرانِ خویش گرفته و راهِ پیروزی را با کشتن خود بسته است.
وقتی کسی چنین تصمیمی را می گیرد، به معنای اینست که دیگر «به تمام معنا» مایوس شده است، شکست خورده است، همه چیز را پذیرفته است که بماند، همین فقر، بدبختی و ناهنجاری های اجتماعی، اما تنها شرط او اینست که بقای بدبختی‌ها را مشروط به زنده نبودن خویش ساخته است، این که همنوعانش، فرزندانش، همسرش، بستگان و خویشاوندانش درچنین لجنی به سرببرند، هیچ اشکالی ندارد، فقط خودش مهم است که باید برود و زیرِ دست وپای ناهنجاری ها نماند، بی‌خبر از این که چنین تصمیمی نه تنها فرار از نابسامانی نیست، بلکه عملا کمک به آنست.
اگر تا دیروز دیوی به نام انتحار جانِ شهروندِ کشورِ ما را تهدید می کرد، امروزه دیوِ دیگری تفکرِ مقاومت مارا در برابر مشکلات و مقابله با فساد، تهدید می کند، اگرانتحاری جانِ انسانِ مارا می گیرد، خودکشی روحیه مقاومت، امید وپیروزی را از ما می رباید، اگرانتحاری خانه های مارا تخریب می کند، خودکشی تکیه‌گاهِ فکری ما را - که مقاومت وحسِ امیدواری است- تخریب می کند، هرکسی که ناتوان از مقابله بود، خودکشی را تنها راهِ حل می داند و می رود.
با این وضع نمی شود، فقر را ریشه کن کرد و فساد را زدود وزمین را أمن ساخت، خودکشی در چنین فضایی کاملا به معنای کمک کردن به فساد و فقر و فاقه است، نه چیز دیگری.

خودکشی و سرگردانی
اما اگر خودکشی ناشی از سرگردانیِ فکری و پوچ‌انگاری باشد، باز هم چنین تصمیمی افتادن در لجنِ بی جهت و بی محتوایی است، کسی که نتواند قایق خویش را به منزل مقصود برساند، چنین شخصی در نهایت، دستش به تنها چیزی می رسد که دراختیار دارد، و آن را از خود می گیرد.
من درپی این نیستم که «منزل مقصود» را دیانت بخوانم، و توجیه دینی کنم، بلکه من درپی هدف هستم و هدف مهم است، راسل و مارکس باوری به خدا نداشتند و از نظر متدینان، پوچ و بی غایت بودند، اما خودرا به جایی رساندند تا به قانونی باورمند شوند، تا آخرین نفسهای خویش، خدمت به انسانیت کردند و طبیعت را محترم شمردند و با مرگ طبیعی خویش مردند.
شاید کسی بگوید که: چه فرق می کند؟ شخصی که خودکشی می کند، همین را قانون نهائی می داند، و اعتقاد پیدا می کند که تنها راه حل همین است، یعنی خودش را ازشورِ ویرانگرِ حیرت برون می آورد و به کنفِ فنایِ ابدی می سپارد تا به یقینِ همیشگی برسد.
این سخن درصورتی درست است که دارای نتیجه و ثمره‌ی مثبت باشد، به این معنا وقتی ما بر سر مطلبی باهم تفاوت دیدگاه داریم و این تفاوت یا ناشی از تفکر است ویا فهم، هرچه باشد، راه حل ادامه نزاع نیست، زیرا منتهی به تمانعِ ادله می شود، یعنی هیچکدام طرف دیگرِ خویش را نمی توانیم قانع بسازیم، بنابراین راه حل استفاده از گزینه وگزاره سومی است، تا با استفاده از آن به حل این نقصیه پرداخته باشیم.
حالا دراین مقام که قطعا نشات از یک فلسفه ای می گیرد، سوالِ ما اینست که چنین نتیجه ای ازکجا بدست آمده است که خودکشی تنها راهِ رهائی از بدبختی و سرگردانی است؟ ویا خودکشی به ذات خویش فرهنگِ متعالیِ خوشبخت شدن است؟
با چه دستاورد و نتیجه ای شما حکم به چنین کاری می کنید؟ من وقتی که می گویم زندگی بهتر است، مقاومت بهتر است، رهیدن از لجنِ سرگردانی بهتر است، با عینیتی که دردست دارم، می گویم، من می گویم زندگی لبخند دارد، عشق دارد، احساسات وعاطفه دارد، گرمی و سردی دارد، آغوش دارد، بوسه دارد، گل وبلبل دارد، خوراک و پوشاک دارد، حتی همین مرگی را که یک آدمِ سرگردان انتخاب می کند، در زندگی امیدوار کننده‌ی من نیز وجود دارد و روزی فرا می رسد، من مرگ را به عنوانِ عینیتِ قابل قبول، روزی در آغوش می کشم ولی سهمِ خودم را که طبیعت در دامن خویش پروریده است، فراموش نمی کنم، مسئولیتی که نسبت به فرزند و همسر و بستگان خویش دارم، به عهده میگیرم، برخوردِ من قانونمند است، انتخاب این قانونمندی مبتنی بر نتیجه ایست که من از آن گرفته اند، سودی است که این قانون به نفع من حکم می کند، اما کسی که خودکشی را انتخاب می کند، چه چیزی را برگزیده است؟
تنها چیزی را که چنین آدمی باخودش حمل می کند، فرار از مسئولیت است، کسی که حقِ پدر داشتن را از فرزندانش، شوهر داشتن را از همسرش، برادر داشتن را از برادرش، رفیق داشتن را از رفیقش، همسنگر داشتن را ازهمفکرانش، میگیرد و هم چون انسانهای مهاجر در نهانخانه‌ی دیگری پنبه درگوش می گذارد و رنجِ زندگان را نادیده می گیرد، چنین آدمی سعادتمند و اینگونه رفتاری تحسین برانگیز نیست، تا برایش فلسفه ای درست کرده شود.
آیا این انتخاب، کار درستی است؟ معیارِ درست بودن و نادرست بودن چیست؟ اگرقرار باشد که هرکسی هرکاری را انجام دهد و ما بگوییم، انتخاب او بوده است، هرچند اشتباه ولی ما احترام می گذاریم، پس باید بپذیریم که همین ناهنجاری های اجتماعی نیز انتخابِ هرشخص است، وقتی رشوت گیرنده، رشوت می گیرد، انتخاب خودش می باشد، وقتی اختلاس کننده اختلاس می کند، انتخاب خودش شناخته می شود و ما باید احترام بگذاریم... مگرچنین نیست؟
اگررشوت گیرنده، صدمه مالی می زند، اگر اختلاس کننده صدمه اقتصادی وارد می کند، کسی که خودکشی می کند، صدمه روحی، روانی و اخلاقی می رساند، چرا می کوشیم تا سایتهای مستهجن را ببندیم و اطفال خویش را از دسترسی به آنها دور نگهداریم، چرا؟ مگرصدمه ی جانی می زند؟ وقتی صدمه اخلاقی ازاین ناحیه مهم است، چرا از ناحیه خودکشی مهم نباشد؟ کسی که خودکشی می کند، امید زندگی را از دیگران می گیرد، از خانواده اش، از دوستانش، از جامعه... به ترویج یاس و پوچ‌گرائی می پردازد و این رفتار قطعا زیانبار است و زیان آن نشاندهنده‌ی نادرستی چنین انتخابی است.
درغیرآن، اگر کسی آمد و گفت: ۴=۲+۲ نمی شود و بلکه ۵=۲+۲ می شود، باید قبول کنید، زیرا انتخاب اوست و برای انتخابش حق بدهید که چنین می کند.
اگر می گویید که این مساله یک مساله علمی است و خودکشی یک مساله فکری، چنین چیزی اشتباه است، زیرا علم هم ناشی از تفکر است، علم از معده نشات نمی گیرد، ریشه در تفکر دارد، ضمنا اگر گفته می شود که علم قابل تجربه است ولی این مساله غیر تجربی است، من باور ندارم که این رفتار غیر تجربی باشد، چه اولا، اگر شخصی که خودکشی می کند، تجربه‌ی بعد ازخویش را ندارد، حداقل ما زنده ها که داریم و می بینیم که چقدر تاثیر منفی دارد، دوما، اگر قرار باشد که اینگونه قضاوت کنیم، باید افراد تریاکی و هروئینی را نیز مورد احترام قرار دهیم و برای کمک کردن به ایشان تلاشی نکنیم، چه شخص تریاکی انتخاب کرده است و ما باید به انتخابش احترام بگذاریم، تازه برخی از این تریاکی ها انقدر فیلسوف هستند و گپ می زنند که سرِ ده تا آدمِ خردمندی را هم گیچ می سازند، پس چرا اعتیاد دشمن باشد و خودکشی دوست؟

کار خوبی نیست ولی به انتخابش احترام می گذاریم
اگر قبول داریم که خودکشی به عنوانِ پدیده پلیدی است ولی برای هرکسی این حق را میدهیم که دست به چنین کاری بزند، بازهم من موافق نیستم، زیرا وقتی دربرابرِ انتخابِ نادرست دیگران ما سکوت کنیم، این سکوت به معنای تسلیم شدن به نادرستی هاست، مشکل اصلی جامعه ما همین است.
تمام بدبختی‌های اجتماعی ما نشان از همین ندانم کاری ها و «به ما چی» گفتن هاست، سکوت ما در برابر شرارتِ شیطانها موجب جرئت می شود و روزی فرا می رسد که لشکریان شیطان همه را تسخیر خواهند کرد، سی سال جنگ، سی سال ویرانی، سی سال بدبختی، از کجا ناشی می شود؟ از همین بی مسئولیتی ها، وقتی در ادارات می رویم و رشوت می پردازیم، به رشوت نفرین می فرستیم ولی بخاطر کار خودمان رشوت می دهیم و برای دیگران تبلیغ حرام بودنش را می کنیم، این یعنی فرار از مسئولیت، این یعنی کمک به فساد، ویا وقتی شما خودتان رشوت نمی دهید ولی کاری به کار دیگران ندارید، به معنای اخلاقی بودن رفتار شما نیست، به معنای درست بودن کار شما نیست، سکوتی را که ما دربرابر فساد می کنیم، به معنای تسلیم شدن به فساد است، مشروعیت بخشیدن به این پدیده است، نه کار ستوده و اخلاقی.
با چنین احترام گذاشتن ها، هیچ جامعه نمی تواند به رفاه و سعادت برسد، تفکرِ اجتماعی همیشه درجوامع پیشرفته، به عنوان غربال کننده درستی از نادرسی شناخته می شود، حتی درسیاست گزاری های کلی وعمومی ما، وقتی همه پرسی بزگزار می شود، برای شمردن آمار وارقام نیست، برای فهمِ تفکرِ اجتماعی است، وجدان اجتماعی را میخواهند داورقرار دهند، اگرقرار باشد که ما به انتخاب هرکسی احرام بگزاریم، پس دامن همه چیز را باید شست و دروازه‌ی مدرسه ودانشگاه را باید بست، زیرا هرکسی یک انتخابی دارد.
احترام به انتخاب دیگران در صورتی لازم است که: اولاً، صدمه به شخص دوم و سومی نرسد، ثانیاً، چنان انتخابی، عقلائی و سودمند باشد، نه زیانبار و تکدر آور، ثالثاً، در تضادِ با هدفِ هستی و خلقت قرار نگیرد، در غیرآن نمی شود که ما هرانتخابی را محترم بشماریم.

شعر و نیستی انگاری
متاسفانه، جامعه جنگ زده وسر برآورده از نابسامانی‌های سیاسی واجتماعی، گرفتارِ فرهنگِ آلوده نیز می شود، وقتی کشوری قدرت تامین امنیتِ جانی شهروندانش را ندارد، محال است که تامین امنیت فکری بتواند، زیرا تامین امنیتِ جانی، نیاز به اسلحه‌ای دارد که می شود از بیرون وارد کرد و خرید، اما تامین امنیت فکری اینگونه نیست، نمی شود که ازبیرون وارد کرد، تفکر را نمی شود خرید، فرهنگ را نمی شود به بازارِ مالی عرضه کرد، امنیت فکری هرجامعه بستگی به فرهنگِ والا، دانشمندانِ دلسوز، متخصصانِ هدفمند وایثار گر دارد، تفکرِ انسانی مولودِ یکباره ای نیست که بشود به زودی تصمیم به حذف ویا ایجاد آن گرفت، زاییده تاریخ، فرهنگ، میراث‌های تاریخی و فرهنگی، دستاوردهای علمی، ارتباطِ آن با جهان، و تعلیم وتربیه هرجامعه وکشور است.
سی سال جنگ، نه تنها بنیادهایِ فکری ما را ازهم پاشاند، بلکه با مهاجرت و ارتباطِ بی رویه با فرهنگ‌های بیرونی، هویت اصلی ما را نیز تحت تاثیر قرار داد، من دشمنِ گفتگوی فرهنگها و تنوع نیستم ولی خانه‌ی بی در و پیکر را هم نمی پذیرم که آرامشی درآن نباشد و هر باری سقف آن را بلرزاند.
نبودِ پایه‌های محکمی برای زیربنایِ موجودِ فرهنگ افغانستان از یک‌سو، نزاع فارسی و پشتو ازسوی دیگر، سرازیرشدنِ فرهنگ‌های متنوعِ اروپایی وامریکا بعد از یازده سپتامبر از جهت سوم، بی اعتمادی جوانانِ روی آورده به ادبیات، نسبت به اسلام و توانمندی فرهنگِ اسلامی ازناحیه چهارم و فقدانِ بزرگانِ علمی و عرفانی از زاویه پنجم، موجب شده است که فرهنگِ موجودِ افغانستان از یکسو بی هویت و از سوی دیگر بی جهت و دستاورد پرورش یابد، درحوزه رسانه جز موسیقی ورقص دستاورد دیگری نداریم و در حوزه شعر البته جز تصویرگری وهنجارشکنی، محتوایِ خلاق و اثرگذار بر تفکر اجتماعی بسیار انگشت شمار و ناشناخته باقی مانده اند، در حوزه عرفان کاملا صفرهستیم و درفلسفه هنوز اندرخم هر کوچه دست و پا می زنیم.
بزرگانِ ادبِ ما که قطب‌های اندیشه وتفکر هستند، عمدتا یا ناشناخته مانده اند ویا تحت تاثیرِ تفکرِحاکم، به عنوان افکارِ سنتی و تاریخ گزشته، نگاه می شوند.
مایه های اصلی عرفان که ایثار وفداکاری است، تحمل وبردباری است، مهجور باقی مانده اند وآنچه از شعرِ کهن می شناسیم، می است وساقی و میخانه و پری روی....
به شدت مجامع ادبی گرفتارِ مَیْ‌خوارگی، لذت بارگی و خوشگذرانی است، تفکر حاکم بر ادبیات ما تفکرِ نیست انگارِ فلسفی نمی باشد، در میان ادیبانِ ما بسیاراندک هستند که آشنائی بافلسفه و تفکر داشته باشند و خلأ موجود در فضای فرهنگی را بشناسند، کارهای ادیبان ما عمدتا پروژه ای، گذرا، لحظه ای، بازی با واژه‌ها و کوتاه مدت است.
جوانانی که در این فضا، درپی تخیل و خلق اثر می گردند، یا با آثاری از صادق هدایت آشنا می شوند و یا داستان‌ های تخیلی غربی که هیچ‌ کدام مایه ای از عرفان و فرهنگِ اسلام ندارند و تازه شخصی چون  صادق هدایت، به شدت ستیزِ با اسلام هم دارند.
تلقیِ خرافی ازاسلام و ناآشنائی ایشان با عرفان اسلامی و دور ماندن از اصل خویش، زمینه را فراهم می سازد تا رخنه در هویت خویش ببینند و ناتوان از پرکردن آن باشند، کسان دیگری هم در بیرون نیستند که بتوانند این خلأ را از طریق آنها پرکنند و سئوالات و شک و تردیدها را با همکاری دیگران بزدایند، در نتیجه، موجی از یاس، ناامیدی، شک، تردید، خشم، بغض، طوفانِ اراده‌ها بر شخص مستولی می شود و خود و زندگی خویش را در برهوتِ بی فرجام می بیند و سیمایِ آینده را درپشت ابرهای تیره و تارِ شکوک وابهامات، بی نتیجه و یاهم خیال می پندارد.
بزرگترین چالشِ جامعه ادبی ما دورماندن ایشان از اصل خویش است، عرفانی که سقف افتخار آفرین آن برستون بزرگان زبان وادب فارسی نهاده شده است و کانون امیدبخشِ زندگی را رهبری می کنند.
ازسنائی غزنوی تا مولوی بلخی، که پدرانِ عرفانِ اسلامی شناخته می شوند ولی کسی جز هزلیات ایشان، به چیزدیگری توجه نمی کند، به گونه ای برخی‌ها در تضادِ با رسالتمندی شعر قرار می گیرند وباورشان براین است که ادبیان برای انتقالِ ارزشها نیست، ادبیات برای تصویر و ادبیات است، ادبیات کاری به ساختارهای اجتماعی، ارزشهای حاکم، اعتقاداتِ عامه و این قبیل مسائل ندارد، ادبیات میخواهد تصویرادبی خلق کند و زبان را پربار بسازد، این ذهنیت موجب شده است که بسیاری از جوانانِ ما سرآشتی با اسلام وعرفان نداشته باشند.
کسانی که در خلوت نشینی‌های ادیبان ما اشتراک می کنند، می گویند که جامعه ادبی به هیچ چیزی معتقد نیست، البته نه به صورت کل ولی عمدتا همین روایت را می کنند، الکولیسم به شدت ترویج پیدا می کند، فسادِ جنسی کاملا پذیرفته است، پوچ‌گرایی به عنوان ارزش شناخته می شود، و دیانت را خیالی بیش نمی دانند. این چیزی است که من از دوستان بسیار نزدیک خودم شنیده ام.
با چنین فضایی، چگونه می شود امیدوار بود که جامعه برای خودش سمت وسویی داشته باشد، من برعلیه تصویرگری نیستم، اما درمقوله «ادبیات برای ادبیات» نظردیگری دارم، زیرا ضمن این که ادبیات را رسالت اصلی اش دوز می سازد، به ترویچِ‌ پوچ‌انگاری نیز می پردازد، تنها به سیما نگاه می کند، خلاقیتِ تصویری را بها می دهد، این تفکر به مفهوم ترویج تجارتِ آب طلایی است که برآهنِ زنگیده کشیده می شود و به نام طلا عرضه می گردد.
متون ادبی، شعر و نثرِ ادیبانه تنها به تصویرِ خلاق و خارق العاده ختم نمی شود، محتوای بلندِ نرم وگرم کننده آن کوره ایست که جامعه را سمت‌وسو می دهد.
داستان نویسان، شاعران و پژوهشگران حوزه ادبی، تنها مسئول این نیستند که چهره‌ها را بنمایند و نمایش‌ها را بیارایند، بلکه اینها رسالتِ تهذیبی واخلاقی نیز دارند و مکلف اند جامعه را به سمت وسوی اَبَر انسان وانسان رسالتمند ببرند.
اگر دیانتِ ما درشرایط فعلی، ناتوان از مدیریتِ اجتماعی است، اگرنمایندگان رسمی دین، درتنورِ خشم وریا خفته اند، اگردامنِ روینده‌ی این چمن به خزانِ یاس دل‌سپرده است، حداقل کسانِ دیگری همت بگمارند ولگام دردستِ زنگی مست ندهند تا همه چیزِ مارا به قمار ببازد.
به خوبی نشان می دهد که جامعه‌ی ادبی ما درسراشیبِ سقوطِ اخلاقی است، حوزه‌های ادبی کشور که بلخ وهرات وکابل هستند، ازفقدانِ هدف و مایه‌ی معنویت رنج می برند، تاکنون دوتن از شاعران دیگر نیز دست به این کار زده است، واین خوره قامتِ استوارِ نسرین‌ها و پروین‌ها و اخترهای زیادی را به خاک خواهد نشان و طوفان پوچ‌گرائی و یاس دامن بسیاری هارا خواهد گرفت.
اگرکسی دست به کار نشود و نماینده‌گانِ حوزه ادبی دغدغه‌های انسانی خویش را در پناهِ می وساغر به فراموشی بسپارند و اندیشه نهیلستیِ صادق هدایتی درمیان جوانانِ ما ترویج یابد، مسلما آینده ادبیات، بدتر از وضعیت دینداری ما خواهد بود، وچنانچه دیانتِ ما درحالِ فروخفتن است، روزی، اخلاق و رسالت نیز ازخانه‌ی ادبیات به عروجِ ابدی خواهد پیوست.

خودکشی خلق معجزه و یا کرامتی نیست
در میانِ فلاسفه غربی کسانی هستند که خودکشی را تعبیر به وجدانِ بیدار می کنند، اما قاطبه‌ی بزرگی از فلاسفه و اندیشمندانِ جهان، خودکشی را یک روند پسندیده و انسانی نمی پندارند.
خوکشی کارِ جهانگیری نیست، شمشیر زدن نیست، درد کشیدن نیست، خلقِ معجزه ای نیست که شخص به آن متوسل می شود، خودکشی بزدلی تمام عیاری است که شخص از مواجه شدن با مشکلات فرار می کند، میخواهد خودرا درپستوی مرگ پنهان نگهدارد و از زیربار رفتن نجات یابد.
خودکشی چه چیزی را به بار می آورد؟ مگر با ارتکاب آن تئوری نسبیت انشتاین بیشتر تبیین می شود؟ یانه کاملا رد می شود؟ مگرجنگ درافغانستان پایان می یابد؟ یا نه مشکلاتِ افغانستان حل می شود؟ هیچ چیزی نیست، بزدلانه ترین انتخابی است که شخص می کند و ازمقابله ومواجهه با مشکلاتی که فرا راه او قرارگرفته است، می هراسد.
مرگ تنها سرنوشتی است که اگر درپی او هم نروید، باآن مواجه هستید، تنها پایانی است که مساویانه تقسیم شده است، مرگ تنها دامنی است که همه را زیرپوشش می گیرد، تشابِ به سوی آن کارِ حکیمانه ای نیست، شجاعت هم نیست، زیرا راه فرار ندارید، روزی فرا می رسد، مرگ حتمی است، شکی درآن وجود ندارد، انسان شجاع کسی است که با آن بجنگد، بامرگ بجنگند، زندگی که تنها برهه ای از وجود است، حفظ کند، کسی که خودکشی می کند، جرئت حفظ ونگهداری زندگی را ندارد، مردِ حفاظت از نفسهای خویش نیست، ناتوان و سرخورده و سرشکسته به مرجعی التماس می کند که بدون التماس هم او این کار را می کند.
من اگر خودکشی نمی کنم، به معنای ترس از مرگ نیست، بلکه مقاومت ومقابله با مرگ است، شجاعانه با سختی های زندگی مقاومت می کنم و با خم وپیچ اش می جنگم وبرای لبخند خودم لحظه‌های به یاد ماندنی فراهم می سازم و دردامن صبح با نسیم سحری دوباره تازه می شوم و به طراوت می پردازم.
اماهیچ‌گاهی زیربارِ تیره بختی نمی روم، و هر روزه خلق معجزه می کنم، زندگی است که معجزه ها خلق می کند، نه مرگ، مرگ پایانِ خلق معجزه هاست.
هرچند نگاهِ من به مرگ منفی نیست ولی در مقابل زندگی، اعتقاد دارم که مرگ پست‌تر از زندگی است، مرگ را پایان رویش‌ها می دانم، مگراین که دوباره برانگیخته شوم.

دکتر محمدصالح مصلح- ارسالی به خبرگزاری جمهور
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *


فرحناز
از نظر بنده از قافیه ظاهری وی پیدا بود که مشکلات اقتصادی ندارند بلکه مشکلات فامیلی شاید داشته باشد که مجبور به این کار شده است خداوند از وی سخت باز خاست کند خود کش را حل نسیت ناکام و فرار از مشکلات
پربازدیدترین