نمی دانم تفاوت قدسیه با حورِ بهشتی درچه بود که بهخاطر حورِ بهشتی شهیدش ساختند، نه چه گفتم؟ نه! نه! قدسیه را بگذار که این قوم، با جنسِ زن مشکل دارند، به تاریخ ۲۸ حوت ۹۳ فرخنده دخترِ دیگری را به جرمِ قرآنسوزی کشتند و بعد جسدش را زیر موتر کردند و آتش زدند.
برای زن، سلام نمی دهند و اما تا پایِ جان به عبادتش می روند؛ به صدای زن گوش نمی دهند ولی با خمِ ابرویش طوفان به پا می کنند؛ زن را ضعیفه می گویند ولی در نَبردش به خدا پناه می برند، امامتش را قبول ندارند ولی درمحرابش به سجده می افتند، عقلش را ناقص می دانند و از تدبیرش عاجز مانده اند، فکرش را کوتاه می شمارند و در میدانش تضرع می کنند.
درشگفتم از اینکه «انسان، حریص نادیدههاست»
وقتی حریرِ نگاه دَریده شود، جذابیت و کمال، از هنایش می افتد، پیش از این که ازدواج کنند، در خواستگاری می گویند: « ما را به غلامی قبول کنید» بعد از این که ازدواج کردند، چون ببری حمله می کنند و چون گُرگی می دَرند؛ پیش از این که عطشِ شهوت فروکش کند، ایمان خویش را پیشکش می کنند و زمانی که شعلهی هوس سَرد شد، همچون زنگیِ مَست از یکطرف دَرو می کنند.
می ترسم از این که روزی و روزگاری سرنوشت حور بهشتی چنین نشود...
تجربه نشان داده است و تاریخ گواهِ تنوع طلبی انسانهاست.
بنی اسرائیل را خدا «مَن» و «سَلوی» آب و نانشان داد، اما گفتند: پیاز و گشنیز هم میخواهیم!
آدم را وقتی به بهشت جایداد، طمع جاودانگی کرد و بهخاطرش از بهشت بیرون شد.
انسانی را که من می شناسم، با این طبیعتِ مواّج و سرگردان، با این هوسِ بی لگام و تنوع طلب، با این فکرِ کوتاه و نا قانع، چندروزی بیش با حوری خوش می گذرانَد وفردایش به آسمانهای دیگری سرخواهد زد و درپی تنوع خواهد بود...
اگر انسانِ آخرت، همین انسانی است که ما می شناسیم، پس همین پهلوانان وخادمانِ جهان و دین، درآخرت نیز به هوسرانی های خویش ادامه خواهند داد و تا جان در جان دارند، جان درجانِ حورِ بهشتی و فرشته و غِلمان نخواهند گذاشت، دیدی که روزی ره بهجایی بردند که باورش را هم نمی کردی...
اگر انسانِ آخرت همین انسان است، میان حورِ بهشت و این زنِ دنیا چه تفاوتی هست؟
زنی که پارهی تنِ مرد است، زنی که آرامشِ هر دَرد است،
زنی که آرزوهای خود را فدای خواستههای شوهر خویش می کند؛ زنی که از همه میبُرد ولی به همسرش عاشقانه تکیه می زند و قامت استوار شوهرش را تکیهگاهِ آرامش خویش می داند.
زنی که نه تنها قلبش، بلکه وجودِ خویش را عاشقانه در اختیارِ مردی می گذارد که سوگندِ انسانی خورده است و تعهدِ وجدانی داده است و خودرا شریکِ شادیها و غمها خوانده است.
زنی که لبخند و اندوهش نهفته در لبخندِ شوهر است.
زنی که هیچ مشکلی نمی تواند- جز جفای شوهر و نامهربانیش- کمر او را بشکند.
زنی که تَرَکِ دستانش نشانه ای از روزگارِ سخت و محرومیت است، زنی که چشمانش جز سیمای شوهر به چیزِ دیگری نخورده است، زنی که در میانِ چنگ و باروت، جز خشم و نفرت و اندوه، تنفس نکرده است؛ زنی که سالهاست در میانِ دستانِ محرومیت، افتاده و گونههای انارگونه اش را مچاله ساخته است... زنی که کمتر از هیچ زنِ دنیا نیست، چشمانِ مستش غزلسرا و لعل رنگینش نفس گُشا و گونههای تبدارش شعله در خرمنِ احساس می زند و تجسمِ حور بهشت را در قامتِ انسانی، از نسل خویش به تصویر می کشد...
مردی که تاکنون عُرضهی مراقبت از چنین زنی را ندارد، مراقبت از کسی که پارهی تن اوست، مراقبت از انسانی که از جنس خود اوست، چه اطمینانی وجود دارد که چنین مردی با حورِ بهشتی باز چنان نکند؟
اگر انسانی که درآخرت زنده می شود، همین انسان است؛ اگر دارای همین فکر و اندیشه و رفتار است؛ نتیجه از همین حالا مشخص است و نیازی به اخبار و إختبار نداریم. از همین حالا باید به فکر خانههای امنِ آسمانی بود؛ از همین حالا باید به فکرِ محاکم و سارنوالی و پولیس بود؛ نباید به تخریب زندانها اقدام کرد و نباید اسلحه را نابود ساخت...
چه تفاوتِ روحی و روانی میانِ انسانِ جنگ زده و خشونتطلبِ جنگجو و حورِ بهشتی که در ناز و نعمت پرورش یافته و سر از گلیمِ ناز برآورده و از جنسِ انسان نیست، وجود ندارد؟
مگر می شود، این گندیدههایِ تَریاکی را در پایِ دخترِ با فرهنگی متفاوت گذاشت و هر دو را در یک قلاده بست؟ مگر این که حورِ بهشتی نباشد و یا انتحاری آسمانها باشد...
همین تفاوتِ انسانی، باعث شده است که به انسانهایِ شرقی و غربی تبدیل شویم، انسانی که با فرهنگِ غرب نمی سازد، زندگی و نبردِ این دو انسان، جهان را به فلاکت کشیده و زندگی را به ظلمات تبدیل ساخته است؛ چه رسد به دو مخلوقی که یکی اصلا از بنیاد، انسان نیست، او نور است و ما خاک، او درخشش است و ما ظلمات...
وقتی دو انسانِ شرقی و غربی با هم نتوانند به تفاهمِ جزئی و فراگیر برسند، چگونه می شود با حورِ بهشتی به تفاهم رسید؟ مگر این که بگویید: او دیگر از خود اراده ای ندارد، هرچه ما بخواهیم همان می شود... بازهم لذتی ندارد، این رفتار به این می ماند که شما با مُرده ای عشقبازی کنید و انسان به چنین جُفتی قناعت نمی کند، شورِ انسانی می طلبد که جُفتش همیشه درتپش و اراده باشد، لذتِ عشقبازی در این است که جفتِ انسان طنازی کند و طنازی زمانی اهمیت پیدا می کند که برخلافِ اراده او سخنِ عشوه آمیز گفته شود، تا تحریکِ لازم انجام شود و به شور آید... اگر زنِبهشتی چون زنِ دنیا نباشد، دیگر برای مرد، ابهت اش شکسته و فردا نشده است که از رخنهی باغ دست به جان دیگری دراز خواهد کرد...
یکی از این پاسخها را حتما قبول خواهید کرد:
حورِ بهشتی را مطابق ذوق وسلیقه ما درست می کنند.
و یا ما مثل او درآورده می شویم، یعنی که حالات، روان و نیازهای ما مطابق شرایط او درست می شود؛
بررسی دو پاسخاگر حورِ بهشتی مطابق ذوقِ ما درآورده شود، مگر زنهای این دنیا مطابق دوقِ ما آفریده نشده اند؟
اگر مطابق ذوق ما نیستند، پس چرا به خواستگاری رفتیم وگفتیم که: ما را به غلامی خویش بپذیرید؟
مشکل در اولِ کار نیست، مشکل در وسطِ کار است، عادتِ انسانی ماست که هرگاه سیر شدیم دلگیر می شویم و به تنوع روی می آوریم؛ وگرنه پیش از ازدواج همین زنِ دنیائی هم حورِ بهشتی بود و خود را به چه سختیها که نمی گرفتیم، بهخاطر دیدارش از کجاها که سر بام و دیوار بالا نمی شدیم و....
اما وقتی رسیدیم، دیگر لذتش شکسته می شود، چرا؟ چون هوسِ انسانی نسبتا اشباع می گردد و این اشباع شدن، موجبِ سرد شدن مزاج می شود و حسِ زیادهخواهی انسانی ذهنِ شورشگر مارا به تنوع وا می دارد، همان می شود که باز هم از سرِ نو، غلامِ دیگری می شویم...
بنابراین، اگر حورِ بهشتی مانند همین زنِ دنیا باشد، شکی نیست که بعد از یکسال، ذوقِ دیگری خواهیم کرد و به سر هوای دیگری خواهد زد و تمنایِ زلفِ پُرچِین و کمرِ باریک و نرگسِمستِ ترکانِ شیراز را با انتحارِ دیگری به استقبالش خواهیم رفت و سمرقند بخاری را فدای خالِهندویش خواهیم ساخت... آنگاه دیگر بهشت، مکانِ امنی برای زندگی نیست و حورِ بهشتی زنِ ایدهآلِ ما نمی باشد....
و با چنین فرضیه ای، حور بهشتی هیچ تفاوتی با زنِ دنیائی ندارد، در اینصورت، یک واقعیت است که ما در توهّمِ مطلق به سرمی بریم.
و یا ما به گونه و چهرهی او درآورده می شویم، خصوصیتهای انسانی ما کاملا محو می شوند، به چهرهی غیرانسان دوباره ظهور می کنیم... اگر قرار باشد که ماهیتِ انسانی ما حذف و مسخ شود و قالبِ شهوانی این جسم نابود گردد، پس اینهمه دغدغهی حورِ بهشتی چه سودی دارد؟ اگر قرار باشد که «من» همانی نباشم که حالا هستم، اساسا به حورِ بهشتی نیازی نیست، زمانی لذت بخش است که در احساسِ زمانِ خود قرار داشته باشم، اگر من همانی نباشم که حالا هستم و فکر می کنم، نیازی به حورِ بهشتی نمی بینم، اگر این انسانِ فعلی نیستم، نیازهای من هم انسانی نیست، شاید به چهره مَلَکی دربیایم و آنزمان است که شهوتی درمیان نیست، حورِ بهشتی معنا ندارد...
شکی نیست که شهوت، حس حیوانی است و اگر قرار باشد که در آخرت حیاتِ حیوانی وجود نداشته باشد، در نتیجه شهوت هم وجود نخواهد داشت.
فکرِ حور بهشتی زمانی مفهوم پیدا میکند که نیازهای انسانی ما قابلِ حس و لمس باشند، اگر «معاد» (یعنی دوباره زنده شدن) مثل این دنیا نباشد، لذتهایی که گفته می شود، سازگار با ویژگیهای ما نخواهد بود و نیازی برایش دیده نمی شود...
پس ما درآخرت کیستیم؟ با چه نیازهایی؟ با چه مشخصاتی؟ انسانی؟ ملکی؟ یا اصلا یک موجود دیگری؟....
لطفا قبل از تصمیمِ انتحار، به اینها فکرکنید و به خاطر حورِ بهشتی خود را نکشید که از یکسو چیزی به نامِ حورِ بهشتی در زندگی تان وارد نخواهد شد و از سویی قطعا کافر و مشرک میمیرید، ضمن این که خودکشی حرام است، عملی که به خاطرِ غیرُالله انجام شود، نیز شرک است و چنان شخصی برای همیشه از رحمتِ خدا محروم است، کسانی که به خاطر حورِ بهشتی و بهشت خودشان را انتحار می کنند، عملِشان شرک محض و کفرِ آشکار است و از همین جهت، نه تنها چیزی به نام بهشت نصیب شان نمی شود که جایشان قعر دوزخ خواهد بود.
پیشنهادبهتر نیست که روزهای خوشِ این دنیا را درکنارِ زیبارویانی بگذرانیم که خدا مارا برای همدیگر آفریده است؟ نه لذتِ قهرِ او را حورِبهشتی دارد و نه ناز و طنازیش به انتحار خریده می شود... همینجاست! در میان دستانِما، برای عشقبازی، از ما نمیخواهد که خودمان را بکشیم، فقط بگوییم: عزیزم! دوستت دارم! همین کافی است.
بگذاریم حورِ بهشتی را برای آخرت و با رفتارهای نیک خود، زمینهی رحمتِ الهی را فراهم بسازیم، تا خدا مورد رحمتِ خویش قرار دهد... وقتی درآخرت رفتیم، همه چیز مشخص خواهد شد...
من نمیدانم که وضعیت از چه قرار است، اما واقعیتهای موجود نشان می دهد که ما انسانها مقداری گرفتارِ کجفهمی شده ایم، داستان طوری نیست که ما فکرمی کنیم و فهمیده ایم...
هرچه باشد به جای خودش، اما شگفتی کار در این است که همین مردِ مغرورِ گردنکلفتِ بی رحم، زنی را بهخاطرِ زنِ دیگری به قتل می رساند... زنی را می کشد تا به زنِ دیگری برسد...
عجب رفتاری است، خونِ خودش را می ریزاند تا به زنی برسد! به خاطرِ زنی که هر روزه نفرین می فرستد، خودش را می کُشد...
به جای اینهمه خون ریزیها، جای اینهمه کشتار، عوض اینهمه ماتم، یکدسته گُلی را با یک بسته شرینی، با نوای خوشِ موسیقی، با لبخندِ عاشقانه، با ایمان وتعهد، چهار آدمِ نیک را جمع کن! با عقد شرعی هدیه بدِه و در کنارِ حورِ بهشتیِ این دنیا چهچه بزن و باهم از خوبیهای دنیا لذت ببرید و دست درآغوش و پا بهپای هم پیر شوید.
چه گناهی می شود که زن، درکنارِ مرد، پا بهپای هم رشد کند و شکوفهی زندگی در پایش به ترنم آید؟ انجامِ این کار، نه ریختنِ خونی می طلبد و نه هم کشتنِ انسانی، نه زجر و زحمتِ نا برابری تحمل به میان می آید و نه طعمِ تلخِ مرگی به زور چشانده می شود، نه کسی به عزای عزیزش می نشیند و نه هم پایِ جفاکاریها مطرح می گردد ...
ریختاندن خونِ کسی به خاطر دیگری، جنایتی است نابخشودنی، جفایی بدتر و نکوهیدهتر از این پیدا نمی شود که به جرمِ زن بودن، قربانی هوسِ دیگری شود...
دشنامی بدتر از این پیدا نمی شود که کسی خدا را بهخاطرِ حورِ بهشتی بپرستد...
خدا فقط بهخاطرِ خودش پرستش می شود، اگر پای ذره ای به میان بیاید، عبادت تبدیل به شرک می شود...
به جای عشق به حورِ بهشتی، عشق به خدایی بورزیم که انسان را آفرید و معیار برتری را شرافتِ انسانی قرار داد...
دکتور محمدصالح مصلحارسالی به
خبرگزاری جمهور